part7

370 65 8
                                    

لیام بعد از اینکه با تریشا و ولیحا خداحافظی کرد و ماشینشو تحویل لویی داد تا با تاکسی نره وارد اتاق زین شد

زین به بیرون خیره شده بود
و نمیشد فهمید چی تو اون مغز لعنتیش میگذره
لیام روی صندلی کنار تخت نشست و به دست زین زل زد که باند پیچی شده بود

مدام تو مغزش از خودش میپرسید چی باعث میشه یکی انقدر از خودش ناامید بشه
مگه اتفاقات بد چقد میتونن آسیب بزنن
مگه یه جسم چقد میتونه دووم بیاره
مگه خودکشی درد نداره؟
اصلن مگه قانون طبیعت این نیست؟ زندگی کردن با سختی ها
یعنی پشت هر لبخندت یه اشکی هست و برعکس
یعنی یه روز خوبی و یه روز بد
یه روز عاشقی یه روز متنفر
بهش میگن پارادوکس
تضادی که تو زندگی حکمفرماست
مگه زین چقدر ناامیده؟
از خودش ناامیده... از لیامش ناامیده... از زندگیش از همه چیز ناامیده
چرا زین قبول نداره بعد این غروب و نیمه شب ترسناک طلوعی قراره باشه؟

سئوالا ذهن لیامو درگیر کرده بودن اما انگار زین یه جای دیگه سِیر میکرد
-لی
زین با بغض پرسید
اون بعد از مدت خیلی طولانیعی لیامو دوباره لی صدا زده بود
قلب لیام ریخت
برای چند لحظه احساس کرد صدای زین و کلماتی که از دهنش خارج میشن میتونن التیام همه زخم های روحش باشن
+جانم
-چرا بهش گفتی؟
+زین من نمیخواستم
-پس چرا گفتی

زین با صدای ارومی حرف میزد و هیچ نفرتی تو صداش حس نمیشد

+زین من میدونم تو چقد شرایط سختی داری ولی حواست به منم هس؟ من زیر این بار سنگین دارم له میشم منم تا یجایی طاقت میارم تحمل میکنم دیگه نمیکشم...نمیخواستم به لویی بگم ولی خسته شدم از بس نتونستم راجبت با کسی‌ حرف بزنم... خسته شدم از بس بهت گفت زین قاتل وقتی تو قاتل نبودی...خسته شدم وقتی دیدم چه لقب هایی پشت اسمت میارن و نتونستم دفاع کنم ازت

-با گفتن این حرف بهش شرایطش بهتر میشه؟
+قسم میخورم که میشه... حداقل از تو متنفر نیست
-لی من خیلی خستم
+بخواب پسر تو بهش نیاز داری
-میشه فقط همین امشبو نری؟
لیام با شنیدن این حرف لبخندی زد و یاد زین کیوت خودش افتاد... زینی که تو ماشین خودشو میزد به خواب تا لیام تا رختخواب کولش کنه...خودشو میزد ب مریضی تا لیام پیشش بمونه و سرکار نره...تنبل به تمام معنایی که لیامو مجبور کرد هرشب پیتزا بخورن و یه هفته بعد جفتشون توی دستشویی زندگی میکردن.
لیام توی چشمای این زین، درست همون زینو دید و از ته قلبش لبخند زد

+هیچوقت نمیرم
دست زینو توی دستش گرفت
+زین
زین جوابی نداد و فقط نگاهش کرد
+تو میدونی من چطور از اینکه از دستت بدم میترسم؟
-قبلا یه بار برای همیشه از دستم دادی
+چندبار تا حالا بهت گفتم بدون تو هیچیو‌ نمیخام؟
زین یکم فکر کرد و بعد درجا جواب داد:

-همه ی روزایی که باهم داشتیم مدام اینو بهم میگفتی
+پس التماست میکنم حتی اگه دنیام رو سرت خراب شد هیچوقت دیگه اینکارو نکن
زین سرشو تکون داد و به پنجره خیره شد
-هی طلوع آفتابو ببین ، چقدر قشنگه
+درست مثل تو
زین لبخند تلخی زد و دست لیامو فشار داد و چشماشو بست
اون هنوز درد داشت ولی ترجیح داد هیچی ‌نگه
چشماشو بست و کم کم خوابش برد

اما لیام...
اون تا خود صبح بیدار موند به زین نگاه کرد... بارها صورتشو بوسید...توی اون اتاق قدم زد
سردرد شدیدی گرفته بود
دیشب که با لویی حال خوبی نداشتن و بعدشم خبر خودکشی زین

حتی فکر کردن بهش دیوونش میکرد
از یه طرف خندش گرفته بود
زینی که ادعای مرد شدن و سختی کشیدن تو زندانو داشت حتی بلد نیست درست رگاشو بزنه

اون از زندگیش متنفره و درعین حال دوسش داره
+زین قسم میخورم اگه یه قدرت ماورایی داشتم زمانو به عقب برمیگردوندم و بعدش هیچوقت نمیزاشتم هیچکدوم اینا اتفاق بیوفته... زین هیچوقت از دستت نمیدادم، تا آخر عمرم مثل یه کنه آویزونت بودم و حتی اگه منو به زور از خودت جدا میکردی بازم کنارت میموندم... میدونم که زندگیت بخاطر من تباه شد و باعث تاریکی زندگیت شدم و میدونم چقدر ازم متنفری...حتی میدونم الان نمیشنوی چی میگم ولی ای کاش فقط یه پرتوی نوری تو این تاریکی پیدا میشد.

گایز این پارت یکم کوتاه شد
پارت بعد چون مهمه نمیشد نصفش کرد
مرسی برای همه چییی واقن فک نمیکردم تا پارت هفتم انقدر سین و اینا داشته باشه خیلی مرسی

نظرتون راجب داستان چیه؟

عال د لاو💛

The killer(ziam)Where stories live. Discover now