▪تیلور:
بین پلکهام فاصله انداختم اما رنگ آبی آسمون سفید شده بود و خبری از سرمای قبل نبود!
به پتوی سبز رنگی که روی بدنم سنگینی میکرد چنگ زدم تا از وزنش خلاص بشم،
آخرین صحنه ای که توی ذهنم مرور شد کوچه تاریک و سردی بود که بهش پناه بردم اما حالا جاشو به اتاق گرم و لوکس بیمارستان داده بود،
انگار هنوز انسان های دلسوزی وجود دارن که بی تفاوت از کنارت رد نمیشن و نسبت به مرگت بی تفاوت نیستن!
و همون آرامش ظاهری برگشته بود
سکوت بر همه جا حاکم شده بود و انسان مزاحمی وجود نداشت البته تا قبل از ورود پرستار با لبخند آزاردهندش!
+«حالت خوبه؟!»
_«چرا باید بد باشم؟!...من برای چی اینجام؟»
+«خودت چی فکر میکنی؟...اگر چند دقیقه بیشتر بیرون بودی یخ میزدی!»
_«پس باید از اون شخصی که نجاتم داد شکایت کنم!..حالا کی هست؟!»
+«مثل اینکه از دوستهای نزدیکته..الان خبرش میکنم!»
خودم رو آماده کردم تا با صورت دخترونه سل،کارا،اش یا آری روبرو بشم
نه با یکی از دشمنهای نزدیکم!
زبونم قفل شد و دستهام یخ کردن زمانی که دوباره همون قرنیه های آبی تو چشمهام خیره شد و تمام اتفاقات به سمتم هجوم آوردن!
حس انتقامی که بعد از ایدز در وجودم جوشید پدیدار شد
اما حتی اونقدر قوی نبودم تا از روی تخت بلند شم و با ناخن هام صورت بی نقصش رو خط خطی کنم!
و اون بی تفاوت به انسان ضعیف روبروش نزدیک میشد بدون اینکه چیزی مانعش بشه
انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و ما برای اولین بار باهم روبرو میشیم!
_«جلو نیا..»
بعد از کلی کلنجار رفتن دو کلمه کوتاه از دهانم خارج شد
کیگان_«نمیخوای تشکر کنی؟!..به هر حال جونت رو نجات دادم!»
چهره ای منتظر گرفت و با کفشش روی زمین ضربه های نامنظم میزد،
_«داری از همونی حرف میزنی که چند وقت پیش خودت گرفتیش؟!»
کیگان_«مقصرش خودتی»
سرم رو برگردوندم تا از چشمهاش فرار کنم؛این کاری که اون باید انجام بده!
_«اگر خواهرت مست میکرد و تو اون وضعیت بود باز همچین کاری میکردی؟!»
کیگان_«احتمالش زیاده اما بستگی داره!»
پوزخند حرص دراری زد و قدم دیگه ای به سمتم برداشت،
YOU ARE READING
"Girls Life"
FanfictionBecause you're a Girl! دخترها انسان های محدودی هستند محدود برای خندیدن محدود برای شب گردی محدود برای لباس پوشیدن و محدود برای عاشق شدن! اینها به اضافه زیبایی صورت و اندام یک دختر رو میسازه و همه چیز از بیرون زیبا و پرستیدنی است تا زمانی که درونش را...