"دوست"

219 35 16
                                    


مندی(مادرسل):

مادر!

کلمه آسون اما مملو از دلتنگی،محبت، مسئولیت و از خودگذشتگی!

من دلتنگم
دلتنگ زندگی ای شاد همراه با همسر و فرزندم؛ زندگی ای که هیچوقت نصیبم نشد

به همه محبت کردم اما جز بدی نتیجه ای نداشت

سعی کردم مسئولیت هایی که روی دوشم سنگینی میکنه رو به بهترین شکل انجام بدم اما از پسش بر نیومدم

مسئولیت های سختی که یک لشکر قوی هم قادر به انجامش نیستن،

مسئولیتی که در قبال دختر بچه ای داشتم و نتونستم انجامش بدم!

کلی تلاش کردم اما از پس خرج خودم و اون بر نیومدم تا روزی که یه مرد برای بار دوم وارد زندگیم شد و من به راحتی این رو قبول کردم

خیلی راحت در مقابل زندگی باختم و تسلیم شدم!

اما اون دختر بچه چی میشد؟

از این به بعد باید چجوری زندگیش رو سر میکرد؟

باید از خودگذشتگی میکردم؟

نمیتونستم موقعیت ها و خوشبختی آیندم رو فدای اون کنم و از خودم بگذرم

خیلی سخت بود اما خودم رو راضی کردم که از این به بعد پرورشگاهی باشه!

ازش دل کندم تا بتونه فراموشم کنه و یتیم بودنش رو بپذیره،
شاید ازم متنفر بشه و دیگه سراغم نیاد؛ اما همه چیز اونجوری که میخواستم نشد

بلکه میزان وابستگی اون کودک نسبت به من افزایش یافت و این مثل سنگی شد که به قلبم فشار وارد میکرد!

تمام اهداف و آرزوهاش رو رها کرده بود و فقط میخواست با من باشه.

فکر میکردم اون هر جا باشه خوشبخته و فرقی نمیکنه که من کنارش باشم یا نه اما اون به حمایت و محبت مادرانه نیاز داشت؛اگر من بودم هیچوقت مواد رو به عنوان دوست خودش خطاب نمیکرد

چرا که دوستی داشت به نام مادر که همیشه کنارش بود؛ کسی که من لیاقت اسمش رو هم ندارم!

صدای آزاردهنده مردی که کنارم نشسته بود ریشه افکارم رو پاره کرد

جانی_«حواست کجاست خسته شدم انقدر اسم لعنتیتو به زبون آوردم!»

_«ذهنم یکم مشغوله؛حس و حال بحث کردن ندارم»

جانی_«چند بار بهت بگم بیخیالش شو.. میخوای به چی برسی تو این همه سال رهاش کردی!»

_«میخوام برش گردونم»

جانی_«شوخی مسخره ای بود؛ تو که اوضاع زندگی مارو میدونی...خودمون یه بیمار تو خونه داریم!»

_«برام مهم نیست...میدونی امروز تو اون کمد لعنتیش چی پیدا کردم؟!... دختر من مواد مصرف میکنه؛ داره وارد باتلاقی میشه که هیچ آشنایی ای با اون نداره!»

"Girls Life"حيث تعيش القصص. اكتشف الآن