"پرورشگاه"

865 136 69
                                    

(نظرتون درباره تریلر فنفیک چیه؟=|♥️)

سلنا:

وقتی از بچه ها میپرسی که چی خوشحالشون میکنه انواع خوراکی ها و اسباب بازی هارو مثال میزنن...

اما اگه از من بپرسی که چی خوشحالم میکنه جوابم لبخند و آغوش مادرانه یک مادر واقعیه که هیچوقت نصیبم نشده و نمیشه...

به نظر شما این خواسته بزرگیه؟

اما دربرابر اسباب بازی و خوراکی ارزش مادیش کمتره پس جای نگرانی نیست چون آرزوهای من ممکنه حتی نصیب کسایی که زیر خط فقر هم هستن شده باشه اما هیچوقت اون رو نداشتم پس من تهیدست ترین انسان روی کره خاکی هستم...

۵ سالم بیشتر نبود که پدرم من رو توی این دنیای نفرت انگیز رها کرد

اون رفت و من موندم با مادری که جز بدی ازش چیزی ندیدم...

هنوز یک ماه هم از خوابیدن پدرم زیر خروار ها خاک نگذشته بود که ازدواج کرد و من رو بین بچه هایی که مثل خودم آواره و تشنه محبت بودن ول کرد و رفت دنبال زندگیش!

و خونه جدید من پرورشگاهی بود که از دیواراش غم و غصه میبارید و اتاق های سرد و تاریکش خالی از محبت بود

سال ها در نگاه مردم دلسوزی ای رو دیدم که برام غیرقابل تحمل بوده و هست

من هیچوقت دلم نمیخواد کسایی برام دلسوزی کنند که خودشون بدترین انسان های روی زمین اند

زمانی که برای اولین بار به مدرسه رفتم تا خواندن و نوشتن رو بیاموزم مادرم به بهانه کارداشَتن من رو همراهی نکرد و بعدها فهمیدم که با همسر و پسرعزیزش به مسافرت خارجه رفته و اصلا براش مهم نیست که زندگی من داره داخل باتلاق دست و پا میزنه تا بیرون بیاد و خوشبختی رو دنبال کنه!

مدرسه،

بدترین لحظه های زندگی من داخل این مکان لعنتی گذشت گرچه همش حوصله سر بر بوده،هست و میمونه!

زمانی که همه بچه ها از نوشتن لذت میبردن من درحال نوشتن نامه ای برای تنها آدم زندگیم بودم
نامه ای که آجر به آجرش خواهش و تمنا بود و البته عذرخواهی برای کاری که انجامش ندارم!

خواهش وتمنا کردم که بیاد و دوباره مثل گذشته ها مادرم باشه،
و عذرخواهی کردم که این نامه رو نوشتم و باعث شدم تا غمگین و ناراحت بشه اما من که اینطور فکر نمیکنم، شاید اصلا هیچوقت اون رو نخونده وگرنه دلش به حال یه دختربچه تک و تنها میسوخت و ماهی یک بارهم که شده بهم سر میزد و برام اسباب بازی های صورتی رنگ و فانتزی میخرید!

همیشه مورد تمسخر بچه ها قرار میگرفتم چرا که اون ها من رو یتیم و پرورشگاهی صدا میکردند دیگه خودم هم داشتم باور میکردم که یتیمم درحالی که یه مادر داشتم که حتی وجود خارجی هم برام نداشت!

و تنها لطفی که درحقم کرد و یجورایی ظلم حساب میشد من رو از مدرسه پرورشگاه نجات داد و در یه مدرسه دیگه ثبت نامم کرد،
مثل کسایی شدم که از چاله به چاه عمیق پرتاب میشن!

به صدا در اومدن زنگ آخر مدرسه هم باعث خوشحالیم میشد و هم یجورایی باعث میشد تا هرثانیه بیشتر از درون بشکنم و تیکه تیکه بشم

زمانی که مادرهایی رو میدیدم که با اشتیاق در انتظار فرزندانشون بودند و بعد با محبت و مهربانی اون هارو در آغوش میگرفتند و این من بودم که با حسرت سوار ماشین مشکی رنگی میشدم که مادرم برای رسوندن من به پرورشگاه گرفته بود و بعد از رسیدن هیچکس انتظارم رو نمیکشید به غیر از تختی که همدم گریه های شبانم از روی دلتنگی بود!

چندین بار سعی کردم از این مکان زجرآور فرار کنم و به تنها فرد زندگیم پناه ببرم تا شاید منو بپذیره اما اونجوری که فکر میکردم نشد بلکه بعد از جمله های ناامید کننده ای که شنیدم دوباره در آغوش بی محبت پرورشگاه فرو رفتم و دفعه های بعدی جز تنبیه و خوابیدن در زیر زمین هیچ فایده ای برام نداشت پس تسلیم شدم و به این کار بیهوده ادامه ندادم!

اشلی:

زندگی!

مسخرست که ما تمام عمرمون رو بین این پنج کلمه سرگردونیم و آخرش هم این ما هستیم که با حشرات هم اتاقی میشیم و زندگی به بازیش ادامه میده و کلمه "Game over" هیچ معنایی براش نداره!

اما من دختریم که باهاش میجنگم یعنی یاد گرفتم که بجنگم،

چرا که هیچکس نبوده که بخواد برای دفاع از من خودش رو خسته کنه

حتی پدری که میگن ستون هر خانواده و قهرمان هر دختریه اما خب من برای نداشتنش گریه نمیکنم چون هیچوقت نداشتمش
جز یه عکس قدیمی از پدر و مادرم نه خاطره ای ازشون دارم و نه تا به حال آغوششون رو حس کردم!

شاید فقط چند روزم بود که یک مسافرت کاری اونارو ازم گرفت و من از بچگی با خانوادم که بچه های پرورشگاه هستن بزرگ شدم و اونهارو با تمام فانتزی ها و خیالاتی که برای دخترها توی این جهان بی کران وجود داره عوض نمیکنم!

____________________________________


خب اینم از پارت اول امیدوارم خوشتون بیاد و همراهی کنید:)

یه توضیحی بدم که این چند پارت اول دخترا درباره زندگیشون حرف میزنن و یه توضیحاتیه تا شما باهاشون بیشتر آشنا بشید💛

"Girls Life"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora