▪سلنا:
همیشه زمانی رو تصور میکردم که پدرو مادرم بخاطر بیرون رفتن من بحث کنن و بهم اهمیت بدن،
اما اینطوری نشد مندی حتی نپرسید کجا دارم میرم و جواب خدافظیم هم به اجبار داد!
از اون خونه تاریک و خالی از محبت خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم
درست مثل پرنده ای که بعد از مدتی طولانی از قفس نقره ای رنگش آزاد شده،
این نفس عمیق همراه بود با حبس شدنش داخل سینم و اونم بخاطر ماشین گرون قیمتی بود که تی و کارا از داخلش برام دست تکون میدادن!
ما هنوز به سن قانونی نرسیدیم و من بدون ذره ای توجه به این موضوع در حال آنالیز ماشین قرمز رنگ روبروم بودم،
_«لعنتی...این خیلی خوبه!»
کارا_«صاحبش هم خیلی خوبه هانی»
_«البته در اینکه یه صاحب احمق و دیوونه داره شکی نیست...فقط گواهینامه..»
کارا_«اوه من الان دو ساعته سر این موضوع دارم با تی بحث میکنم..تو دیگه انقدر پاستوریزه نباش!»
_«خیلی خب اما مشکلی پیش نیاد»
کارا_«دونت ووری بیب!»
بعد از کلی تأمل در ماشین رو باز کردم و روی صندلی کنار راننده نشستم،
انگار از داخل همه چیز قشنگ تره!
کارا_«چطوره؟!»
_«غیرقابل باور،دیوونه کننده و مسخره!»
تی_«توصیفات عالی بودن...فقط قراره یه بستنی لعنتی بخوریم دیگه»
_«راستی دختره چیشد؟!»
تی_«زمانی که ما اومدیم هنوز تو اتاق عمل بود...خیلی طول کشید تا به بیمارستان برسه و خون زیادی از دست داده»
کارا_«پدر و مادرش هم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...اگه تی نبود هر دوشون رو میفرستادم جهنم!»
_«باز زد به سرت؟!»
کارا_«اون حیوونای لعنتی اومدن و با کمال پررویی از دختر بچه ای که داره با مرگ میجنگه تلبکارن!...توقع داری دهنمو ببندم و چیزی نگم؟!»
تی_«اونا پدرو مادرشن!»
کارا_«از اینجور پدرومادرا متنفرم مخصوصا زمانی که خودم دوتا لعنتیشو دارم»
_«بیاین امشب به اتفاقات منفی زندگیمون فکر نکنیم»
کارا_«مگه اتفاقات مثبتی هم هست؟!»
تی_«ما همدیگرو داریم!»
▪کارا:
احساس عجیبیه زمانی که با کمک پاهات به پدال گاز فشار وارد میکنی و باعث حرکتش میشی،
ESTÁS LEYENDO
"Girls Life"
FanficBecause you're a Girl! دخترها انسان های محدودی هستند محدود برای خندیدن محدود برای شب گردی محدود برای لباس پوشیدن و محدود برای عاشق شدن! اینها به اضافه زیبایی صورت و اندام یک دختر رو میسازه و همه چیز از بیرون زیبا و پرستیدنی است تا زمانی که درونش را...