"بار"

102 20 4
                                    

سلنا:

همیشه زمانی رو تصور میکردم که پدرو مادرم بخاطر بیرون رفتن من بحث کنن و بهم اهمیت بدن،

اما اینطوری نشد مندی حتی نپرسید کجا دارم میرم و جواب خدافظیم هم به اجبار داد!

از اون خونه تاریک و خالی از محبت خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم

درست مثل پرنده ای که بعد از مدتی طولانی از قفس نقره ای رنگش آزاد شده،

این نفس عمیق همراه بود با حبس شدنش داخل سینم و اونم بخاطر ماشین گرون قیمتی بود که تی و کارا از داخلش برام دست تکون میدادن!

ما هنوز به سن قانونی نرسیدیم و من بدون ذره ای توجه به این موضوع در حال آنالیز ماشین قرمز رنگ روبروم بودم،

_«لعنتی...این خیلی خوبه!»

کارا_«صاحبش هم خیلی خوبه هانی»

_«البته در اینکه یه صاحب احمق و دیوونه داره شکی نیست...فقط گواهینامه..»

کارا_«اوه من الان دو ساعته سر این موضوع دارم با تی بحث میکنم..تو دیگه انقدر پاستوریزه نباش!»

_«خیلی خب اما مشکلی پیش نیاد»

کارا_«دونت ووری بیب!»

بعد از کلی تأمل در ماشین رو باز کردم و روی صندلی کنار راننده نشستم،

انگار از داخل همه چیز قشنگ تره!

کارا_«چطوره؟!»

_«غیرقابل باور،دیوونه کننده و مسخره!»

تی_«توصیفات عالی بودن...فقط قراره یه بستنی لعنتی بخوریم دیگه»

_«راستی دختره چیشد؟!»

تی_«زمانی که ما اومدیم هنوز تو اتاق عمل بود.‌..خیلی طول کشید تا به بیمارستان برسه و خون زیادی از دست داده»

کارا_«پدر و مادرش هم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...اگه تی نبود هر دوشون رو میفرستادم جهنم!»

_«باز زد به سرت؟!»

کارا_«اون حیوونای لعنتی اومدن و با کمال پررویی از دختر بچه ای که داره با مرگ میجنگه تلبکارن!...توقع داری دهنمو ببندم و چیزی نگم؟!»

تی_«اونا پدرو مادرشن!»

کارا_«از اینجور پدرومادرا متنفرم مخصوصا زمانی که خودم دوتا لعنتیشو دارم»

_«بیاین امشب به اتفاقات منفی زندگیمون فکر نکنیم»

کارا_«مگه اتفاقات مثبتی هم هست؟!»

تی_«ما همدیگرو داریم!»

کارا:

احساس عجیبیه زمانی که با کمک پاهات به پدال گاز فشار وارد میکنی و باعث حرکتش میشی،

"Girls Life"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora