"نصیحت"

252 46 17
                                    


کارکترهای جدید:

اسمهاشون هیچ تغییری نکرده♥️

1_"Tyler Blackburn"

یکی از پسر های دبیرستان

2_"Paul Wesley"

برادر ناتنی سلنا!

3_"Johnny Wesley"

ناپدری سلنا!

____________________________________


تیلور:

خب هر چقدر هم شرایط زندگی سخت باشه ما باید باهاش کنار بیایم و این چیزیه که من یاد گرفتم

این که بخوام بخاطر سخت بودن شرایط خودم رو آزار بدم نه تنها چیزی تغییر نمیکنه حتی باعث اذیت شدن خودم هم میشه؛

چند ساله که مادر بزرگم داره زحمت میکشه که من راحت باشم
درسته هم اکنون تو زندگیم خبری از آرامش و رفاه گذشته نیست اما من تنها نیستم و این باعث میشه شکرگذار باشم!

مادر بزرگم الان تو ردهٔ پیری هستش و به اندازه گذشته نمیتونه کار کنه پس این دلیلی شده تا من همراه یک روزنامه و تلفن روی صندلی چوبی و قدیمی بشینم تا شاید بتونم کار پیدا کنم،

_«هی من برای آگهیتون زنگ زدم... میخواستم ببینم شرایطش چجوریه؟»

+«سلام عزیزم...خب شرایط خاصی نداره فقط هفته ای یا ماهی یک بار میای و خونه روتمیز میکنی...مشکلی که باهاش نداری؟»
_«نه...معلومه که نه،حتما میام فقط لطف کنید آدرس رو برام بفرستید!»

+«حتما...من فردا منتظرم»

_«میبینمتون»

به تماس خاتمه دادم و با پوشیدن فرم مسخره و آبی رنگ آمادهٔ رفتن به دبیرستان لعنتی شدم.

شاید همه جا اینطوری نباشه اما تو محله ای که ما داخلش زندگی میکنیم کسی رفت و آمد زیادی نداره و کم دیده میشه که کوچه هاش شلوغ باشن

و خب این زیاد خوب نیست چون من چندین بار دچار مشکل شدم که سعی میکنم زیاد بهشون فکر نکنم به هر حال برای هر دختری پیش میاد که یه مرد با رده سنی متفاوت با ماشینش تعقیبش کنه و مانعش بشه و بعد صحنه هایی که حتی حرف زدن دربارشون خجالت آوره؛

کاش روزی برسه که یه دختر بتونه به تنهایی توی خیابونا پرسه بزنه بدون ذره ای آزار و اذیت توسط انسان های مریض!

با همهٔ ترس و دلهره ای که داشتم به ایستگاه اتوبوس رسیدم و این همراه شد با نفس عمیق که از روی به پایان رسیدن قدم زدن تو اون کوچه های نا امن بود.

.
.

کارا_«هی گربه کوچولوی مو طلایی!»

_«باورت نمیشه چه اتفاقی افتاده...»

"Girls Life"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora