10years away:1

3.2K 232 12
                                    

تهیونگ:
ته:چطور میتونید منو مجبور کنید که بیام کره پدر?
پدر:مجبورت نمیکنم تهیونگ خودت با پاهای خودت میای
ته:نمیام پدر نمیام ازمن نپرسید چرا چون خوب می...
پدر:تهیونگ تمومش کن این حرفای چرتتو من با این قضیه تو کنار اومدم چون دست تو نیست اما بااین نمیتونم کنار بیام که عاشق پسر دشمن من شده باشی.
خواستم حرف بزنم تا حداقل قانع شه اما میدونم بی فایدس حالا بغضم اونقدر بزرگ شده که حتی راه نفس کشیدنمو هم بسته چه برسه به اینکه بخوام حرفی بزنم.اما نه! نباید تسلیم شم.تا اومدم حرف بزنم یه قطره اشک از چشمم پایین افتاد که سریع پاکش کردم اما پدرم فهمید.و...بله! جواب همیشگیم از طرف پدرم.دستشو اونقدر محکم کوبید رو میز که یه لحظه حس کردم میز از وست نصف شد.
پدر:برو تو اتاقتو وسیله هاتو جمع کن همین الان.
ته:اما من که هنوز حرف هام تموم نشده
پدر:نشنیدی چی گفتم?
دیگه صبر نکردمو سمت اتاق رفتم و خودمو رو تخت پرت کردم و بی صدا اشک ریختم. این کار هر شبو روز منه.
جیمین:میتونم بیام تو?
ته:بیا تو جیمین
جیمین:حالت خوبه تهیونگ?
یه نگاه به صورت کیوت و دوست داشتنیش کردم.اشکامو پاک کردمو یه لبخند زدم.
ته:آره
همونجا وایستاد و سرشو کج کردو لباشو آویزون کردو بهم نگاه کرد و بعد اومد محکم بغلم کرد.
جیمین:نگران نباش تهیونگی من همیشه پیشتم همیشه.باشه?حالا میشه پاشی وسیله هاتو جمع کنی?
این چی گفت الان? اول گفت پشتمه بعد گفت پاشو وسیله هاتو جمع کن?
جیمین:چیه تهیونگ?چرا اونجوری نگام میکنی? خوب الان وقتشه دیگه باید با مشکلاتت روبه رو بشی.
ته:جیمین
جیمین :پاشوووو دیگه
ته: باشه داد نزن کر شدم
جیمین :منم برم حاضر شم که عشقم منتظرمه
ته:باش جیمین برو بیرون
رفتو قبل اینکه درو ببنده یه بوس فرستاد برام.
سرمو تکون دادم و به جیمین فکر کردم.اون پسر داییم بود .بعد اینکه تو یه تصادف پدر مادرشو از دست داد چون کسی نبود ازش نگهداری کنه اومد پیش ما و ما جوری باهاش رفتار کردیم که انگار یکی از ماست ومن اونو واقعا به عنوان برادرم میشناسم.اگه این پسر نبود شاید من نمی تونستم این ده سالو تو کانادا تحمل کنم .موقعی که وارد خانواده ما شد ۵سالش بود منم همین طور.۵سال بعد اینکه اومد تو خانواده ما ما اومدیم کانادا.مامانم میگفت به خاطر کار باباته ولی من که گوشام مخملی نبود مگه نه؟تمام این اتفاقا به خاطر حسی بود که شاید خیلی زود تو وجود من به وجود اومد.

بیخیال فکر کردن به این موضوع شدم و رفتم پایین و نشستم روزمین و چمدونمو از زیر تختم کشیدم بیرون.زیپشو باز کردم و هرچی خرت و پرت داشتم ریختم توش.بعد از برداشتن کتابام دستمو بردم پشت آینه و عکسو برداشتم.عکس بچگیهامون.خندیدمو صورت خندونشو که دندونای خرگوشیش مشخص بود بوسیدمو عکسو گذاشتم لای کتاب دوست داشتنیم و چمدونمو بستم.لباسام خوب بود کمی موهای قهوه ایمو مرتب کردم و رفتم پایین پیش بقیه .اینطور که معلومه همه منتظر من بودن.البته همه منظورم جیمین و مامانم بود.

ته:من اومدم
مامانم یه نگاه کوچیک بهم کردو سرشو انداخت پایین .کار دیگه ای نمی تونست بکنه
رفتیم سمت ماشین قبل اینکه بشینم یه نگاه به عمارت بزرگ کردم .خونه ای که ۳ طبقه بودو دیوارای از جنس سنگ مرمر داشت به پنجره اتاقم نگاه کردمو باهاش خداحافظی کردم.نشستم روصندلی چرم و قهوه ای و هنذفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگی که حتی نمیدونم اسمش چی بود رو پلی کردم.سرمو به شیشه ی خنک ماشین چسبوندم و چشمامو بستم و به اون روزی فکر کردم که داشتیم میومدیم کانادا...
________________________
سلام!
دوستان این اولین فن فیک من هست
اگه فکر میکنید مشکلی داره لطفا بهم بگید و اینکه لطفا دنبالش کنید چون اتفاق های بزرگی قراره بیوفته
درباره بقیه اعضا هم بگم که همشون به مرور زمان میان تو داستان
امید وارم دوست داشته باشید و ایراداشو بهم بگید تا بتونم پارت بعدی رو بهتر بنویسم
💜

《.•10years away•.》Where stories live. Discover now