جانگ کوک:
بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی به پارک نامسان رسیدم.سمت چپ پارک یه قسمت کوچولو بود که دوتا تاپ داشت.یه صندلیم روبه روش بود.هنوزم بعد ۱۰ سال همونجوری مونده .فقط یکم رنگو روش رفته بود.یه نفس عمیق کشیدمو منتظر تهیونگ موندم.دیگه الانا باید میرسید.مطمئنم که یادشه.ینی باید یادش باشه.تهیونگ:
قدمامو آروم آروم بر میداشتم و نزدیک پارک میشدم.وقتی به سوت چپش رسیدم جانگ کوکو دیدم.چشمام برق زدو قلبم شروع کرد به تند تند زدن.پاهام سست شد ولی دویدم و رفتم پیش کوکی.
به پشتش که رسیدم صداش کردم:کو..کوکی؟
آروم برگشت سمتم .حالا فقط یه وجب باهام فاصله داشت.تند تند نفس میکشید ونفس های داغش میخورد توصورتم.
کوکی:س..ل..سلام..مرسی که اومدی.
چرا اینقدر امروز جفتمون استرس داشتیم ؟
ته:سلام خوبی?
کوکی:ممنون.فکر کردم یادت رفته .
نزدیک نرش شدمو سرومو پایین تر بردم ینی جوری که که صورتم روبه روش بود .لبخند زدمو گفتم:من هیچی رو یادم نرفته.
کوکی لبخند زدو رفتیم سمت صندلی و به روبه رو نگاه کردیم.کلی حرف داشتیم که باهم بزنیم.اما انگار نمیتونستیم هیچکدوممون شروعش کنیم.
بعد از چند دقیقه سکوت مرگبار سرمو چرخوندم سمت کوکی و بهش نگاه کردم.وقتی نگاهمو حس کرد برگرد سمتمو سوالی نگاهم کرد.
ته:کوکی
کوکی:بله?
ته:یادت میاد? یه بار که پسره اومده بودو زور میکرد خوراکیتو بدی بهش؟
کوکی لبخند زدو گفت:آره یادمه.هیچ وقت اونروزو فراموش نمیکنم.اومدیو نجاتم دادی .یه جوری یقه پسررو گرفتی که شلوارشو خیس کرد.(^^)
با یاداوری قیافه اون پسر جفتمون خندیدم...همه خاطراتموم رو مرور کردیم.
همرو...
یونمین:
آروم آروم قدماشو سمت اون عمارت بزرگ برداشت.استرس تمام وجودشو دربر گرفته بود.
جیمین چند دقیقه بعد از اینکه کوکی از خونش بیرون رفت،بهش زنگ زد وازش خواست امروز بیاد خونشون تا خانوادشم اونو ببینن.جیمین پشت در راه میرفت و لباشو گاز میگرفت.تو ذهنش کلی حرف بود .حرفایی مثل اینکه نکنه خانوادش نزارن که باهاش باشه.اما با خودش میگفت که یونگی بهترین آدمه و خانوادش هم حتما همین نظرو نسبت بهش دارن.
باصدای زنگ لبخند رو لباش اومد.
یونگی پشت در با استرس منتظر بود که درو باز کنن.باباز شدن در لبخند بزرگی رو لباش اومد.بادیدنش هر چیز منفیی از ذهنش بیرون رفت.به این فکر کرد که هیچی نمیتونه جلوی اون دوتارو بگیره.
بعد از احوال پرسی که با پدر و مادر جیمین کرد.به این فکر کرد که چقدر اونا مهربونن و چقدر میتونن به فکر بچه هاشون باشن.وحتی اگه اون بچه بچه خودشونم نباشه.
جیمین با خوشحالی یونگی رو سمت مبل های سلطنتی برد و روی یکی از اونها که دونفره بود نشوندش.پدر:خوب مین یونگی!از خودت برامون بگو.
مادر:البته جیمین برامون از همچیتون گفته .مافقط میخوایم بدونیم که پسرمون فرد خوبیو برای زندگیش انتخاب کرده یانه؟و من که جواب این سوالمو گرفتم.
وبالبخندی خیره کننده به جیمین و یونگی نگاه کرد.یونگی میخواست جار بزنه و به همه بگه که عاشق این پسره و بدون اون نمیتونه زندگی کنه.جیمین با لبخند به یونگی نگاه کرد.یونگی:مطمعن باشید که فرد خوبیو انتخاب کردید.من هیچ وقت باعث ناراحتی شما و پسرتون نمیشم.
دست جیمینو سفت فشرد و جیمینم متقابلا همین کارو کرد.
پدر:خوب!حالا که اینا مشخص شد،میخواین که از خانوادتون بگید?یونگی با فکر کردن به خانوادش قلبش فشرده شد وجیمین با ناراحتی بهش نگاه کرد.
یونگی:من پدر مادرمو تو یه آتش سوزی از دست دادم و الان پیش دوتا از دوستام که با هم ازدواج کردن زندگی میکنم.اونا تنها خانواده های من هستن.
مادر جیمین با ناراحتی بهش نگاه کردو پدر جیمین دستشو روی پای یونگی گذاشت وگفت:واقعا متاسفم که همچین اتفاقی پیش اومده.مانمیخواستیم ناراحتت کنیم.از این به بعد تو جزوی از خانواده تو هستیم.ماهمیشه پیشتیم مطمعا باش.
یونگی با لبخند بهشون نگاه کرد.
اونا چقدر میتونسن مهربون و دوست داشتنی باشن.
تو دلش گفت:چه خوب شد که من عاشق این پسر شدم.تهیونگ:
هوا داشت کم کم تاریک میشد.ولی ماهنوز تو پارک نامسان بودیم.
خیلی گشنم شده بود.فکر کنم جانگ کوکم گشنش بود.
ته:جانگ کوک!میخوای بریم یه چی بخوریم?
کوکی:اوه.البته .بریم منم خیلی گشنم شده.
یه لبخند زدمو دستشو گرفتم.
ته:پس پاشو بریم که قراره کلی غداهای خوشمزه بخوریم.
جانگ کوک خندید و باعث شد یه لبخند روی لبام بیاد.نزدیک یه رستوران خیلی بزرگ شدیدم.توش یه کمی شلوغ بود .یه گوشه رفتیم و روبه روی هم نشستیم.
یه لحظه هم لبخند از رو لبامون کنار نمیرفت.
ته:دلم تنگ شده بود.
با حرفی که یهویی زدم خودمم تعجب کردم،چه برسه به کوکی که با چشمای گرد به من نگاه میکرد.
ته:میگم.یادته بچه که بودیم به خاطر اینکه ببینیم کی زرنگ تره مسابقه میدادیم وهرکی که برنده میشد باید به اون یکی هرکاری که دوست داشتو بگه تا اون انجامش بده.
کوکی خندیدو گفت:آره یادمه.وایی انقدر میخوردیم که تا دوساعت هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم.
میخواستم حرفمو ادامه بدم که گارسون اومدو ازمون سفارش گرفت.جفتمون همبرگر دوبل سفارش دادیم.
ینی ایندفه هم قرار بود مسابقه بدیم!
...
_______________________
چطور بود?؛)
YOU ARE READING
《.•10years away•.》
Fanfiction_من چیکار کردم که قراره بمیرم... دادزد و قطره اشک از گوشه چشمش روی زمین تاریک محو شد. +تو یه مجرمی.من تورو به جرم عاشق شدن میکشم... خندید!تفنگ رو به سمتش گرفت!ماشرو کشید!حالا دیگه کسی نمیتونست خنده های از ته دل اون دو نفرو ببینه... ●○●○●○●○●○●○ ■کاپ...