10 years away:20

308 40 4
                                    

یک ماه بعد:
طبق قرارشون تو این یه ماه،روزهای تعطیل رو دور هم جمع میشدن و کلی خوش میگذروندن.

بعد از هفته اولی که جانگ کوک پیش تهیونگ مونده بود به خونه خودشون رفت تا پدرش بیشتر از این پاپیچش نشه و دست به کارای خطرناک نزنه.

هوسوک به دلیل نداشتن جایی برای خواب و زندگی پیش تهیونگ میموند و بقیه پسرا هم به خونه خودشون رفته بودن.

تو این روزا تهیونگ و جیمین به شرکت پدرش رفته بودن تا اونو دست تنها نزارن و کمکی بهش بکنند.
همونطور که انتظار میرفت به زودی شرکت کیم خودشو مثل قدیم محبوب کرد و حالا خبر نگارا دست از سرشون برنمیداشتن.

..

جانگ کوک درحالی که پاپ کورنی رو به لبای تهیونگ نزدیک میکرد با دقت به فیلم ترسناکی که داشت پخش میشد نگاه کرد.
فیلم تو قسمت حساسش بود و هر لحظه صحنه هیجانی تر میشد.
یهو دختری که موهای سیاهش رو صورتش بود با حالت ترسناکی پرید جلو و جانگ کوک داد بلندی زد و خودشو تو بقل تهیونگ پرت کرد.
جیمینم همین ریکشنو نشون داد.
کوک میتونست صدای تاپ تاپ قلب تهیونگ رو بشوه و بفهمه که ترسیده ولی هنوز چهره بیخیالی به خودش گرفته بود .

جین پاشد و تلویزیون رو خاموش کرد که صدای اعتراض همه بلند شد.
هوسوک درحالی که با اخم و دست به سینه به جین هیونگش نگاه میکرد گفت:هیونگ تازه رفته بودیم تو فازشا.چرا یهو رید..عام پریدی وسطش؟
جین گفت:خوب درکتون نمیکنم بجای اینکه دور هم باشیمو باهم خوراکیهای خوشمزه بخوریمو بازی کنیم یا حرف بزنیم،نشستیم داریم فیلمی میبینیم که باعث کمتر شدن وزنم و در نتیجه چروک شدن پوست صورتم میشه.
شوگا سرشو تکیه داد به مبل و همونطور که دستشو تو موهای جیمین تکون میداد گفت:خدا خیرت بده ننه.صداش نمیزاشت خواب راحتی داشته باشم.
نامجون که عصبانیت همسرشو حس کرد سعی کرد جو رو آروم کنه و گفت:نظرتون چیه بریم غذا بخوریم؟

جین که انگار شوکی بهش وارد شده درجا پرید و همونطور که به سمت آشپز خونه پرواز میکرد قربون صدقه شوهر عزیزش رفت.

چند دقیقه بعد خوردن غذا همه رو زمین ولو شده بودن و هرکی مشغول کاری بود.
هوسوک با شنیدن صدای آقای جئون جمع رو ترک کرد و به دستشویی ته سالن رفت.
وقتی فهمید که کسی صداشو نمیشنوه گفت:گوشم با شماست  آقا بفرمایید...(گایز اون فینگیلیه توی گوش هوسوکو یادتونه؟)
آقای جئون همونطور که نیشخند کثیفی روی صورتش بود و از مانیتور روبه روش کل افراد تو خونه رو زیر نظر داشت گفت:وقتشه کارتو شروع کنی پسر جون.همه چی درسته و فقط کافیه شکارو بندازی تو دام.
هوسوک عرق سردی که روی ستون فقراتش تا کمرش پایین میرفت و حس کرد .میدونست یه روزی باید اینکارو بکنه ولی نمیخواست انقدر زود این اتفاق رخ بده.

《.•10years away•.》Where stories live. Discover now