تهیونگ:
به سختی لای پلکای خستشو باز کرد ولی با بخورد مستقیم نور خورشید به چشم هاش سریع بستشون.
پشتشو به خورشید کردو روی تخت نشست.
اصن یادش نمیومد که چطور خودشو رسونده به تخت یا اصلا دیشب چطور خوابیده.
تنها چیزی که الان حس میکرد سردرد شدیدش و بدن درد وحشناکش بود.
از تخت پایین اومدو تیشرتشو پوشید و به سمت دستشویی رفت.هوسوک:
با شتاب به سمت شرکت آقای جئون قدمی برداشتم.
بدون اینکه در بزنم در اتاقی که مخصوص خودش بودو باز کردم .
با شجاعت کامل تو چشمای شیطانیش زل زدم و ادای احترام کردم.(منظورش همون ۹۰ درجه خم میشنه)
آقای جئون:آفرین پسر.کارتو خوب انجام دادی.
لبخند تلخی زدم:من..دیگه نمیخوام برای شما کار کنم آقای جئون.ممنوم بابت تمام کمک هایی که بمن کردید(و ممنون بابت بفاک دادنم).
دوباره تا کمر خم شدم.
آقای جئون لیوان قهوشو رو میز گذاشت و پاکتیو که پول بود به سمت هوسوک گرفت:اینم پولت.ولی هنوز کارت تموم نشده.
از ته دلم فوشی بخاطر یاداوریش بهش دادمو دوباره تا کمر خم شدم و از اتاق خارج شدم.کوک:
با حرص به تهیونگی که بیخیال جلوم نشسته بود و با مادرم حرف میزد نگاه کردم.
انگار الان همه چی آروم و خوبه و بابامم اگه تا چند ساعت دیگه بیاد خونه از وجود تهیونگ در کنارمون حسابی ذوق میکنه.
تهیونگ درحالی که میخندید به من نگاه کرد
ته:اوه باورم نمیشه.ینی این بچه انقدر ترسوعه؟
مامانم:تهیونگ پسرم باورت نمیشه.شبا حتی از من که وارد اتاقش میشدم تا پیشش باشم میترسید و شلوارشو خیس میکرد.
با تعجب به مامانم خیره شدم.باورم نمیشد داشت غرور پسرشو جلو دوست پسرش لکه دار میکرد.
ناخوداگاه یکی از خاطراتم تو ذهنم پخش شد.
9سال پیش:
با غصه و غم به پدرم نگاه کردم و نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.اون همین الان با بیرحمی گفت تهیونگم مرده و دیگه نیست.با فکر از دست دادن تهیونگ سد(صد؟)اشکام شکسته شد. بدو بدو به سمت اتاقم رفتم و خودمو رو تخت انداختم.بابام حتی تیشرت تهیونگ که تو خونمون جامونده بودو انداخته بود آشغالی و من الان هیچی نداشتم که این درد از دست دادنش و یه سال نبودنشو برام کمتر کنه.
نفهمیدم کی شد ولی پلکام سنگین شدو به خواب فرو رفتم.
تو خواب تهیونگو دیدم که جلوم داشت میدوید و فریاد میزد:کوکی بدو منو بگیر.هی کوک تو خیلی تنبلی.
با تمام سرعتم دور استخر میدویدم تا تهیونگ رو بگیرم.ولی یهو پای ته پیچ خورد و پرت شد تو استخر.
با ترس به سمتش رفتم.جیغ میزدم و تو آب دنبالش میگشتم اما نبود.
یهو با گریه از خواب پریدم و خودمو تو آغوش مادرم پیدا کردم.کابوسام از همون شب شروع شد...به تهیونگی که با نگرانی نگاهم میکرد نگاه کردم.سرمو به چپ راست تکون دادم تا خاطراتش از ذهنم برن.
تهیونگم: جونگ کوکم.خوبی؟
دستمو روی صورتش گذاشتم و با لبخند به صورت بی نقصش خیره شدم.
کوک:موقه هایی که نبودی همش کابوس از دست دادنت میومد سراغم.خیلی ترسناک بودن تهیونگی.
تهیونگ روی مبل کنارم نشست و سرمو تو بغلش گرفت.
مامانم سرفه الکی کردو گفت:تهیونگ پسرم خیلی خوشحال شدم که بعد اینهمه سال دیدمت.
متاسفم عزیزم ولی بابای کوک داره میاد و..
سرشو پایین انداخت و ادامه حرفشو نزد.
تهیونگ لبخندی زدو پیشونیمو طولانی بوسید.از جاش بلند شدو گفت:ممنون خیلی زحمت کشیدید.بازم میام پیشتون.
خدافظیه کوتاهی کردو خونرو قبل ازاومدن بابا ترک کرد.
...
YOU ARE READING
《.•10years away•.》
Fanfiction_من چیکار کردم که قراره بمیرم... دادزد و قطره اشک از گوشه چشمش روی زمین تاریک محو شد. +تو یه مجرمی.من تورو به جرم عاشق شدن میکشم... خندید!تفنگ رو به سمتش گرفت!ماشرو کشید!حالا دیگه کسی نمیتونست خنده های از ته دل اون دو نفرو ببینه... ●○●○●○●○●○●○ ■کاپ...