10 years away:14

553 71 31
                                    

زندگی برام معنایی نداشت تا وقتی تورو دیدم...:)
※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※※
جانگ کوک من..
من...
من دوستت دارم.

جانگ کوک:
قلبم وایستاد .حسش نمیکردم.چند بار پلک زدم وناخونامو کف دستم فشوردم که بفهمم خواب نیستم.
کیم تهیونگ عشق اول و آخرم.کسی که زندگیمو واسش میدم.بهم اعتراف کرد.(هق هق)
یه قطره اشک از چشمام چکید .تو چشمام زل زد و در عرض چند ثانیه سیل اشکاش جاری شد.
دستمو انداختم دور گردنش و مثل بچه بغلش کردم.(عرررر ماما تهیونگ گریه کرد جانگ کوک بغلش کرد )سرشو گذاشت رو سینمو گفت:کوکی تنهام نزار.قبولم کن.بهم فرصت بده.قلب من دیگه طاقت نداره.
سرشو از رو سینم برداشتم و تو دوسانتیه صورتش لب زدم:منم دوست دارم.(عررررر خیدا لنتیا)
تهیونگ به لبام زل زد و بعد..طعم اون لبای خوش فرمشوچشیدم.مثل بهشت بود.انگار الان وسط بهشتم.
(یک دقیقه سکوت برای اولین کیسشون)
نفهمیدیم چیشد اما وقتی حس کردم دیگه نفس نمیکشم ازش جدا شدم.
پیشونیشو تکیه داد به پیشونیم و چشماشو بست:بگو میمونی پیشم.میشی تموم زندگیم.
منم چشمامو بستمو گفتم:تهیونگ،من میمونم پیشت.برای همیشه...
خندیدو بغلم کرد:مرسی خدا مرسی مرسی.
.
.
.
خونه کیم تهیونگ عاشق:
وضعیت:به شدت قرمز

جین درحالی که موهاشو لای انگشتش میپیچوند و شعر خوشحالو شاد و خندانم رو میخوند به سمت اتاقی که احتمال میداد کوکی تو اون باشه رفت و درحال درباز کردن گفت:کوکیه مادر الهی یونگی فدات شه بیا داره تلویزیون جاستین بربری نشون میده...اوا خاعک به سرم پسرمو دزدیدن.

جین بدوبدو به طبقه پایین رفت و داد زد :وضعیت قرمزه زنگ بزنین پلیس پسرمو بردنننن.(-_-حالا اگه ننه من بود نماز شکر میخوند).

یونگی درحالی که شکمشو میخاروند ،با چشمای نیمه باز به جین نگاه کرد:چته صداتو انداختی روسرت بابا پسره اندازه خر مش حسن سن داره بزار بره گردش خوش باشه.

جین چشم غره ی وحشتناکی بهش رفت و گفت:من میدونم یه کاسه ای زیر نیم کاسست.اصلا چرا تهیونگ و جانگ کوک باهم خونه نیستن نکنه رفتن دوتایی لاو بترکونن(جرر)نکنه از وقتی که من گفتم با هم باشین جدی گرفتن والان رفتن باهم بیرون هوم هوممم؟
جین همرو بلند بلند گفت و همه الان با نگرانی و سردرگمی وسط حال بودن.

یونگی:وتف جین اگه این دوتا باهم قرار گذاشتن من تا یه هفته هرروز لباس صورتی میپوشم.

جین نگاه شیطانی به یونگی داد و گفت:باشه باشه یونگی دارممم برات.
و درحالی که قر میداد به سمت آشپز خونه رفت.
.
.
.
.

نامجون خودشو غرق طبیعت روبه روش کرده بود که صدای ماشینو شنید.
باسرعت رفت داخل خونه و داد زد :اومدن اومدن.

جیمین با نگرانی همراه یونگی رو مبل روبه روی در نشسته بود ومنتظر این بود که ببینه کوک و تهیونگ با همن یانه.اون از همه بیشتر میدونست و یه جورایی با جین موافق بود.

《.•10years away•.》Where stories live. Discover now