کوکی باتعجب بهم نگاه کرد:ته..تهیونگ نکنه ب..ا..بابامه?
خودمم دست کمی ازش نداشتم .تصمیم نداشتم که یه بار دیگه از دستش بدم.حتی اگه پای جونمم وسط بود.حاضر بودم بخاطر این پسر کل ثروتمو و حتی خودمو فدا کنم.من نمیتونستم بار دیگه از دستش بدم .نه حداقل بد این ده سال.کوکی:من میرم باز میکنم.
ته:منم باهات میام.
کوکی باترس برگشت سمتمو گفت:تهیونگ اگه پدرم باشه میکشتت من نمیزارم این اتفاق بیفته.
ته:جون من مهم نیس من همه جا باهاتم.
کوکی:جون تو مهم تر از همه چیه فهمیدی?ته دلم عروسی بود .با یه لبخند بهش نگاه کردم .گونه هاش یه کوچولو قرمز شده بود .آروم آروم رفت جلو درومنم پشت سرش رفتم.
بایه صدای بلند کوک یهو داد زد:کیه?
چون انتظار دادشو نداشتم دومتر پریدم بالا.
ته:این دیگه چی بود بچه!ترسیدم.
کوکی ریز خندیدو درو باز کردو......
قلبمو گرفتمو یه نفس عمیق کشیدم.
..:کیم تهیونگ شی?رفتم جلو و به مردی که یه کاغذ دستش بود نگاه کردم.
ته:بله خودمم
..:لطفا اینو امضاکنید.
خودکارو سمتم گرفت با تعجب ازش پرسیدم:این واسه چیه?
..:یه آقایی که انگار صاحب اینجاست مارو فرستاده تا وسایلو جمع کنیم و خرابی های خونرو درست کنیم.
بازم نفس عمیقی کشیدمو برگرو امضا کردم و منو کوکی رفتیم یه گوشه تا کاراشونو بکنن.
.
.
.
آقای جئون
با عصبانیت هرچی که رو میزم بودو رو زمین ریخت و داد زد.منشی با نگرانی وارد اتاقم شد:آ..قای واای خدای من آقای جئون دستت...
جئون:گمشو بیرووووون.
منشی:اما..اما دستتون داره خون میاد..
جئون:گفتم گمشو بیرون تا توروهم مثل این شیشه ها پخش زمین نکردددم.
منشی باترس به زمین نگاه کرد و از اتاق رفت بیرونو درو بست.
جئون:پسره احمق فکر کرده میتونه منو بپیچونه.هه فکر کردی من احمقم آره? یه بلایی سرتون بیارم که تو خوابتونم ندیده باشین.پسرای هرزه.ته ته دلش ناراحت شد که این لقبو به پسر یکی یدونش داده ولی نمیتونه بگذره از کاری که کرده.دیر یازود به هم میگفتن که همو دوست دارن واونموقع همه چی خراب میشه
.نه!نباید اجازه میداد که ابهتش از بین بره.حاضره اون پسره ی آشغالو با اون پدر لجنشو بکشه ولی ابهت چندین و چند ساله خاندانشو زیر سوال نبره .همینجوریشم تیتر روزنامه ها بودن.به سمت تلفنش که حالا روی زمین افتاده بود رفتو برش داشت.تو مخاطباش دنبال شخصی که بتونه بهش کمک کنه گشت .قطعا کسی به اون کمک نمیکرد ولی وقتی پاشون گیر باشه هر کاری میکنن .
وقتی به اون اسم رسید لبخندی زدو توی مغزش نقشه ای برای تنها بچش و معشوقش کشید.کاری میکرد که دیگه نتونن حتی همو به عنوان یه هم شهری قبول کنن.
تماس و برقرار کردو موبایلو سمت گوشش برد وقتی صداشو شنید گفت:تا پنج دقیقه دیگه اینجا باش .وتلفنو قطع کرد...
.
.
.
نامجین:
این روزا واسش خیلی سخت بود کاری که داشت نمیتونست به خوبی خرج سه نفرو بده.یه لحظه حس کرد که انگار پدر یه خانوادس .با فکر مسخرش خندیدو سرشو تکون داد.
YOU ARE READING
《.•10years away•.》
Fanfiction_من چیکار کردم که قراره بمیرم... دادزد و قطره اشک از گوشه چشمش روی زمین تاریک محو شد. +تو یه مجرمی.من تورو به جرم عاشق شدن میکشم... خندید!تفنگ رو به سمتش گرفت!ماشرو کشید!حالا دیگه کسی نمیتونست خنده های از ته دل اون دو نفرو ببینه... ●○●○●○●○●○●○ ■کاپ...