10yearsaway:2

1.3K 159 11
                                    

۱۰ سال پیش"
هووف!بلاخره درسام تموم شد!آخ جون الان میتونم با جانگ کوک بازی کنم.رفتم جلو آیینه و موهامو مرتب کردم وسوییشرت مشکیمو تنم کردم که...آخخخ سرمممم
کوک:سلاااام ته ته
ته:آیی کوکی کمرم شکست بیا پایین
کوکی دلخور از رو کولم پایین اومدو لباشو غنچه کردو مظلوم گفت:ببخشید
خندیدمو لپشو کشیدم
ته:حالا گریه نکن .میخواستم بگم بیا باهم بری...
کوک:آره آره بریم بریم
وقبل از اینکه حرفمو کامل کنم دستمو کشید و از پله ها پایینم برد و دره خونرو بازکرد و قبل اینکه درو ببنده بلند داد زدم
ته:مامان من دارم با جانگ کوک میرم بازی کنم
بعدم دستمو از دستای کوک بیرون کشیدمو داد زدم
ته:هییییی کوک وایستا دیگه
کوک:خوب حالا چه بازی کنیم
لبخند زدمو و گفتم
ته:دنبال بازییی
بعدم دوییدم دنبالش
.
.
.
دقایقی بعد منو جانگ کوک با خستگیه زیاد خودمونو وسط چمنای بلند پرت کردیم و اون رودستم دراز کشید . به حرفایی که هرشب به جیمین میگفتم فکر کردم .به حرفایی که درباره جانگ کوک بود.درباره حسم بهش بود .نمیتونستم بهش بگم چون اون زیادی کوچیک بود.اون فقط ۸سالش بود.

۱۰سال بعدزمان حال"
باصدای داد جیمین از فکر در اومدمو پوکر بهش نگاه کردم که باصورتش که رنگ گوجه شده بود مواجه شدم .
ته:چ..چیشده..چرا اینجوری نگام میکنی?!
جیمین:هیچی عزیزم هیچیییی
انقدر اینو با حرص گفت که یه لحظه گفتم اگه الان از ماشین پیاده نشم و فرارنکنم به دست داداش جونم میمیرم.سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم پیش بابا که داشت ساکارو به یکی از کارکنای فرودگاه میداد.زیر چشمی یه نگاهی به جیمین کردم که رفت پیش مامان وایستاد
پدر: خوب دیگه بریم تو

بعد از انجام کارامون سوار هواپیما شدیم و به سمت سئول راه افتادیم .به سمت جایی که تموم زندگیمو جا گذاشته بودم .

جانگ کوک:
خودمو رو تخت یونگی پرت کردمو چشمامو بستم.نیاز به یه آرامش داشتم .
یه آرامشی که فقط تا ۸ سالگیم داشتم.این انصاف نیست.
یونگی:جانگ کوک پاشوووو پاشووو یه خبر دارم برات اگه بفهمیی مخت سوت میکشه پاشووو دیگه کووووک.
کوکی:وایی هیونگ دست از سرم بردار .چیه خبرت دوباره کیو ایسگاکردی?
یونگی:ینی چی کوک ینی منو اینجوری شناختی ?(بچم از جیمین یاد گرفته:/)
کوک:یونگی تو جدیدا یچیت هستا.چیزی شده به من نمیگی?
یونگی:اگه بزاری میگم...دوست..پسرم..داره..میادد...سئولللل.
باهر کلمه ای که میگفت چشاش بیشتر برق میزدن و...چیییییی.این دوست پسر دارههههه.بعدا به من نگفتهههه
کوک:یووونگی چرا بهم نگفتی ? کی هس ? کجاییه ? از کجا داره میاد? اسم..
یونگی:کوک الان میگم دیگه صبرکن
من فقط نگاش میکردم.یه نفس عمیق کشیدو..
یونگی:از کانادا میاد مثل اینکه با یکی از فامیلاش زندگی میکنه پدر مادر نداره اسمشم جیمییییینههههه.
چی?نه امکان نداره شاید تشابه اسمیه .امکان نداره خودش باشه.بااینکه ته دلم آشوب بود یه لبخند کوچیک زدمو یونگی رو بقل کردم.
یونگی:کوکی من فردا میخوام برم دیدنش و ازت میخوام که باهام بیای.میای دیگه نه؟
باتردید پرسید.منم که مهربون..قبول کردم
کوک:باش میام .الان دیگه باید برم خونه .فردا صبح میام اینجا.
و.
.
.
رفتم خونه و راحت خوابیدم .نمیدونستم که فردا چی در انتظارمه .نمیدونستم قراره دوباره نفس بکشم .نمیدونستم که قراره درد قلبم کم بشه ولی جاشو ترس بگیره.ترس نبودن صاحب قلبم .

تهیونگ:
نمیدونم ساعت چند بود ولی با گردن درد زیادم از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که هنوز توی هواپیماییم
مامان:پسرم
سرمو برگردوندم که با صورت مامان مواجه شدم ومثل خودش آروم گفتم
ته:جانم مامان?
مامانم نگاه طولانی بهم کرد که مطمئن بشه حالم خوبه.اما من هنوز اون ماسک سردو بی روحم رو صورتم بود.
مامان:یه ساعت دیگه میرسیم.تو..حالت خوبه?
حرفشو نشنیده گرفتم ویه نگاه به بابام کردم که خواب خواب بود.
ته:بابا خوابه?
هه چه سوال چرتی پرسیدی تهیونگ.کوری مگه ها?
مامام سرشو تکون دادو موهای قهوه ایشو پشت گوشش دادو به صندلیش تکیه داد.
سرمو برگردوندم سمت جیمین که تو خواب یه لبخند گنده رو لبش بود.
..:خانوم ها و آقایون هواپیما در حال فرود آمدن در شهر سئول می باشد .لطفا کمربند های خودرا ببنید.
می ترسیدم.نه از فرود اومدن هواپیما.از سئول میترسیدم.
.
.
.
جیمین:هااااا؟نمیای؟...اوکی....باش..پس.فردا میبینمت...میبوسمت...بای
بعد از تموم کردن حرفش پاشو کوبید زمینو بغض کرد(دلم براش کباب شد که:( )
ته:جیمیناااا
جیمین:چیه?
ته:یونگی نمیاد?
جیمین که انگار داغ دلش تازه شده باشه با صدای گرفته گفت:نه.گفت فردا
آروم رفتم سمتشو دستشو گرفتم
ته:ناراحت نباش.هیونگ الان ۴صبحه و یونگی به احتمال زیاد خوابه تو هم که وضیتت بهتر از اون نیست .پس فرداقشنگ خوشگل میکنی و میری باش?
جیمین:تهیونگا
ته:جانم
جیمین:چیزه..میگم..که...چیز...میشه...فردا..توهم ...بیای?
دستمو کردم توموهام و یه لبخند مستطیلی زدمو گفتم:باشه موچیه من
جیمین:واییی عاشقتم هیونگیییی عاشقتم
پدر:پسرا بیاین دیگه .خوابم میاد
جیمین:باشه اومددیییییم.
دادزدودستمو کشید وسمت ماشین رفتیم.سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و چشمامو بستم و به خاطراتم فکر کردم .به گریه هام تو فرودگاه.یجورایی خوشحال بودم که برگشتیم وهم یجورایی ناراحت.
چرا قلبم اینجوری میکنه?چش شده ?نکنه اون یه چیزایی میدونه ک من نمیدونم ?نکنه قراره صاحبشو ببینه...
_____________________
سلامی دوباره به دوستان
اون کسایی که فیک رودنبال میکنید خیلی دوستون داررررررم
این قسمت چطور بود?
بنظرتون چی میشه ?
قلبه تهیونگ چیرو میدونه?
نظرتون درباره کاپل یونمین چیه?
دوستش داشتین?
لطفاااا لطفااا نظر بدین واینکه اگه نظراتتون زیاد باشه قول میدم قسمت بعدیرو زود تر بزارم و بیشترم باشه
اگه دوستش داشتید به دوستاتون معرفیش کنید.
دوستون دارم
بای باییی💜💋💜💋💜💋💜💋

《.•10years away•.》Where stories live. Discover now