10yearsaway:4

935 111 17
                                    

جانگ کوک:

بانوری که به چشمام خورد یکی از چشمامو باز کردم.چشمام هنوز به نور عادت نکرده بود پس سریع بستم.بعد چند دقیقه آروم چشمامو باز کردم که یه پرستارو دیدم که داشت انگاری سرومم رو چک میکرد.وایسا بیبنم.سروم?
سریع روتخت نشستم که کل بدنم درد گرفت.
پرستار:(باصدای جیغ جیغو میگه)واییییی آقا چرااا اینجوری میکنید.لطفا سر جاتون بخوابید.
کوکی:من چرا...
ته:شما میتونید برید بیرون من حواسم بهشون هس.
پرستار:اما آخه
ته:گفتم که من حواسم بهش هست
با تاکید خاصی گفت که هرکی بود میفهمید که باید زود بره .
پرستار سمت من برگشت و گفت:لطفا دیگه بلند نشید مراقب خودتون باشید من چند دیقه دیگه...
ته:شنیدیییین بهتون چی گفتم???
پرستار :اوه بله
وبدو بدو رفت.
سمت تهیونگ برگشتم.
ته:خوبی?
کوکی:چرا اینجام?
ته:واقعا یادت نمیاد?
کوکی:سرم خیلی درد میکنه و اصلا حال فکر کردن ندارم که چرا اینجام فقط اینو میدونم که تو یه بار بودم و...
ته:و یه مرد لجن میخواست تورو به فاک بده.
کوکی:هااا
اومد جلو ترو رو تخت نشست .تو چشماش برق خاصی بود .اما دلهره و ترسم بود.همچی تو اون چشاش بود.حتی یه چیزی که نمی تونستم بفهمم چیه اما حس خوبی بهم میداد.(چشماش ترکیبی زده بود پرووو).
دستمو تودستاش گرفت که احساس کردم بدنم گرم شده.قلبم تند میزنه.
ته:فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیبینمت
هیچی نگفتم وفقط نگاش کردم .نیاز داشتم بهش .اما میترسیدم .از اتفاقاتی که میوفتاد.من یه احمقم.
ته:جانگ کوک من...
پرستار:چیزه.اومدم برای اون .سرم تموم شده.
تهیونگ یه فوتی کشیدو زبونشو رو لبش کشیدو از کنارم پاشد تا پرستار کاراشو بکنه.
پرستار:لطفا مراقب خودتون باشید.
کوکی:باشه
پرستار:تموم شد. میتونید پاشید.
تهیونگ دستمو گرفتو بلندم کرد
سرم خیلی درد میکرد.
از بیمارستان خارج شدیم.
کوکی:ممنون که آوردیم بیمارستان و نزاشتی دست اون کثافت بخوره بهم .من دیگه میرم .همینجا یه تا...
وپرت شدم تو بغل یه فرشته.تهیونگ سفت بغلم کرده بود.نه!من دیگه نمیتونم.
دستامو دورش حلقه کردم وبغلش کردم.
ته:دلم واست تنگ شده بود
حرفی نزدم فقط قطره های اشک از چشمام میریخت رو لباسش.
بعد دودیقه حس کردم موهام خیس شده (دوستان قد کوکی اینجا تا شونه های تهیونگه)داشت گریه میکرد .
ازش جدا شدمو واشکامو پاک کردم.اونم همین کارو کرد .
تهیونگ باصدای گرفته ای گفت:الان یه ماشین میگیرم میرسونمت خونتون.
ترسیدم.اون نباید نزدیک خانواده من میشد.
کوکی:نه تهیونگ خواهش میکنم لطفا.لطفا بزار من تنهایی میرم.
نزدیکم شد.
ته:پس یه قول بده
کوکی:چه قولی
ته:بازم بیای ببینمت
چاره دیگه ای نداشتم پس قبول کردم که انگشت کوچیکشو با لبخند آورد جلو.و بلاخره.من بعد ۱۰ سال خندیدم .انگشتمو دور انگشتش حلقه کردم
کوکی:مثل بچگیامون.
ته:آره! مثل بچگیامون.
بد یه ماشین گرفت.من نشستم تو ماشین و دستمو براش تکون دادم.ماشین رفتو رفتو رفت.تاوقتی که تهیونگو بیمارستان ناپدید شدن.سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به امروز فکر کردم.به تهیونگ...

《.•10years away•.》Where stories live. Discover now