🍃پارت اول🌸

5.6K 444 101
                                    

با انگشت های باریکش روی میز چوبی روبروش که به طرح های طلایی و قرمز رنگ از گل های نیلوفر مزین شده بود ، ضرب گرفت .

نگاه منتظرش به در کشویی و مشبک اتاقش دوخته شده بود تا هر لحظه با شنیدن اجازه ی ورود خواستن فرد مورد نظرش این اجازه رو صادر کنه .

با بی قراری روی تشکچه ی ابریشمی زیرش تکون خورد و مشغول کندن اشک های شمع روی بدنه ی شمع زرد رنگ شد که داخل جا شمعی طلایی با شکل اژدها قرار گرفته بود و شب ها به اتاقش روشنی می بخشید .

نمی دونست چند دقیقه ی دیگه به در خیره مونده ، اما بالاخره سایه ی فرد قد بلندی پشت در نمایان شد و بکهیون تونست صدای فرد مورد نظرش رو بشنوه :

_ قربان اجازه ی ورود می خوام !

_ بیا داخل .

دست پسر قد بلند داخل حلقه ی سرد و فلزی در گره خورد و اونو به سمت راست کشید . وارد اتاق شد و با دیدن برق چشم های شاهزاده ی جوان لبخند کمرنگی زد و سرش رو به سمت پایین خم کرد .

بکهیون لبخندش رو گسترش داد و با دست اشاره کرد که محافظش روی تشکچه ی کوچیک روبروش بنشینه .

بعد از نشستن پسر جوون ، بکهیون هیجان زده ردای ساتنش رو چنگ زد و پرسید : تونستی پیداش کنی یی فان ؟

نگاه یی فان با تردید از کف چوبی اتاق کنده شد و رو صورت شاهزاده نشست ... مردمک های چشمش به سمت گلدون چینی ایی که پر از گل های مینا و ختمی ایی بود که امروز صبح از باغ قصر چیده شده بودن سر خورد و دوباره به سمت بکهیون لغزید .

لب هاشو تا مرز سفید شدن روی هم فشار داد و همون طور که غلاف نقره ای شمشیرش رو بین دست هاش فشار می داد ، لب زد : پیداش که کردم ولی ...

شاهزاده ی جوان منتظر ادامه ی حرف محافظش نشد و در حالی که به خاطر هیجان به حالت نیم خیز در اومده بود ، گفت : پس ... پس منتظر چی هستی ؟ برو بیرون که من لباس مبدل بپوشم !

بکهیون ایستاد تا به سمت قفسه ای بره که هانبوک های مرغوب و رنگارنگش درشون نگه داری می شد اما صدای یی فان قدمش رو توی هوا خشک کرد :

_ پیداش کردم قربان ولی توی گیسانگ خانه[1] !

نگاه شوکه و بهت زده ی بکهیون به سمت یی فان برگشت و با چشمای گرد زمزمه کرد : توی ... گیسانگ خونه ؟

یی فان چند لحظه به چشم هاش استراحت داد و با پلک هاش پوششی برای نور زیاد اتاق ولیعهد ایجاد کرد . بعد از باز کردن چشم هاش به آرامی نفسش رو رها کرد و جواب داد : بله ... مطمئنم که اون جاست . یعنی یکی از دوست های صمیمیش بهم این اطمینان رو داد که الآن اون جاست .

بک با حالت متفکری چانه ش رو بین انگشت شست و اشاره ش گرفت و در حالی که به نقطه ی نامعلومی خیره بود جواب داد : پس به نظر میاد شایعاتی که مردم در موردش می گفتن چندان بی اساس نیست ...

.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.Where stories live. Discover now