_ قربان ؟ استاد پارک برای ملاقات با امپراطور به قصر اومدن .
مین هواک این خبر رو از پشت در اتاق ولیعهد اعلام کرد و بکهیون که توی اتاقش مشغول مطالعه بود ، ناگهانی نیم خیز شد .
با توجه کردن به عکس العمل خودش ، لب هاش خط شدن و نگاه خالی از حسش رو به گوشه ی اتاقش دوخت . کتابی رو که روی میز جلوش باز کرده بود با حرص بست و چند تا نفس عمیق کشید .
_ آره آره ... من دلخورم . چرا نباید باشم ؟
برای خودش زمزمه کرد و پلک زد ... انتظار نداشت چانیول انقدر راحت نسبت بهش بی توجه باشه !
چه معنی می داد که یک هفته بود پاش رو توی قصر نذاشته بود ؟! چرا کاری کرده بود که شاهزاده تو این یک هفته از همیشه بدبخت تر به نظر برسه ؟! عذاب دادن شخص دوم کشور انقدر جذاب بود ؟!
این ها همه سوالاتی بودن که بکهیون از خودش می پرسید و دلیل برای دلخور بودنش جور می کرد . ولی خب قسمتی از منطق لعنت شده ش داشت وادارش می کرد که به واقعیتی که وجود داشت توجه کنه ...
نقاش خودش اون روز گفته بود هفته ی آینده به قصر میاد و تو این مدت هم دلیلی برای اومدنش به قصر وجود نداشت ، ولی بخش آزار دهنده ش این بود که بک فکر می کرد چرا خودش اون دلیل نیست ؟!! یعنی اون قدری کافی نیست که بتونه نقاش رو بدون هیچ دلیلی به قصر بکشونه ؟
ذهنش تماماً با این فکرهای آزار دهنده پر شده بود و نمی تونست متوقفش کنه ... با صدای مین هواک که از پشت در صداش میزد به خودش اومد .
_ بله خواجه ؟
در به آرومی باز شد و قامت مین هواک از میان در وارد اتاق شد . خواجه تعظیم کرد و همون طور که به کف اتاق خیره بود گفت : سرورم نمی خواین استاد پارک رو همراهی کنید ؟ ایشون به خاطر شما قراره با پدرتون ملاقات کنن .
شاهزاده چند لحظه سکوت کرد و بعد با گیجی سر تکون داد .
_ چـِ ... چرا . استاد الآن کجا هستن ؟
_ خواجه جانگ مین خبر دادن که ایشون به سمت اقامتگاه مرکزی رفتن و درخواست ملاقات با شاه سجونگ رو داشتن ... سرورم هم موافقت کردن و گفتن که با استاد در زمین تمرین شمشیر بازی ملاقات می کنن .
بکهیون چندین لحظه با تعجب محض به چهره ی مین هواک خیره موند و بالاخره لب های خشکش رو بهم رسوند .
_ چرا ... چرا زمین شمشیر بازی ؟
خواجه چند ثانیه ی طولانی فکر کرد و نهایتاً با تردید جواب داد : این طور که ... این طور که من حدس میزنم ، پادشاه قصد دارن مهارت های جنگی استاد پارک رو بسنجن که ببین می تونن برای محافظت از شما روی ایشون حساب کنن یا نه ... تنها دلیل منطقی همین می تونه باشه .
بکهیون با کلافگی صورتش رو مالوند و زمزمه کرد : روزی که میگفتن باید استاد ایشون رو در این باره قانع کنه ، من انتظار یه گفت و گوی مسالمت آمیز رو داشتم نه این که روی معلمم شمشیر بکشن !
مین هواک نتونست خنده ش رو کنترل کنه و بکهیون با دیدن اون لب های کش اومده به خواجه چشم غره رفت و مرد سریعاً لبخندش رو جمع کرد .
_ به پادشاه حق بدین سرورم ... اگه قراره بدون محافظ جایی برین ، باید خیال همه راحت باشه که امنیتتون تضمین شده ست .
_ ولی خب می شد روش محترمانه تری رو هم انتخاب کرد ! فکر نمی کنم بتونم از شدت شرمندگی تو چشم های استاد نگاه کنم .
بکهیون با حالت بیچاره ای ، شقیقه ش رو با انگشت اشاره ش خاروند و به مین هواک خیره شد .
_ سرورم این درخواست استاد بوده که شما بدون محافظ همراهشون برین ، پس باید مسئولیتش رو قبول کنن ... این طور نیست ؟؟
حرف خواجه که تا حد زیادی منطقی به نظر می رسید ، باعث شد احساس بد شاهزاده پس زده بشه ... چرا خودش از این زاویه به ماجرا نگاه نکرده بود ؟ کسی که روی این موضوع اصرار داشت چانیول بود پس چرا باید خودش رو مجبور به تحمل حس های بد می کرد ؟
گذشته از این ها ... اون ولیعهد این مملکت بود ... کسی که حفاظت از جونش حتی از پادشاه هم مهم تر بود چون آینده ی کشور بهش بستگی داشت ...
با کنار هم قرار گرفتن این دلایل ریز و درشت ، دوباره واقعیتی که شاهزاده تمام یک هفته ی اخیر رو در تلاش بود تا ازش فرار کنه ، توی صورتش کوبیده شد و قلبش رو مچاله کرد .
به نظر می رسید باید حق رو به پسر نقاش بده ... فرقی که بین خودش با تمام مردم وجود داشت ، به حدی فاحش بود که نمی شد به همین سادگی ها ازش چشم پوشی کرد .
از اولشم مسیر رو اشتباه رفته بود ... این که دلش خواسته بود مثل یک پسر معمولی بدوه ، بخنده ، با دوستش خوش بگذرونه ، مست کنه و تا نیمه شب توی کوچه ها پرسه بزنه ، چیزی جز مچاله شدن قلبش بهش نداده بود ...
چون تجربه ی همه ی این ها براش ممنوعه بود ... چون برای مدتی کوتاه باعث شده بود جایگاهش رو فراموش کنه و به تصوراتی که توی ذهنش داشت رنگ ببخشه .
چه قدر احمقانه دلش می خواست چانیول انقدر بهش نزدیک بشه که دیگه مرزی رو بین خودشون احساس نکنه ... احمقانه ، چون حالا همون پسر به قصر اومده بود تا به پدرش ثابت کنه حتی شده از جونش مایه میذاره که از ولیعهد محافظت کنه .
این خارِ توی چشمش بود ... این که نزدیک ترین دوستی که تا به امروز داشت قرار بود چنین چیزی رو ثابت کنه ، بهش یادآوری می کرد که جایگاهش جوریه که حتی کسی به خودش اجازه نمیده بهش نزدیک بشه ...
انقدر فکر های خورنده همزمان به مغزش هجوم اوردن که تنها عکس العمل قابل قبول و منطقی ای که می تونست داشته باشه ، پرتاب کردن مرکبدان روی میزش به وسط اتاق و فریاد بلندش بود .
در بدون اجازه ش باز شد و خواجه با بهت به رد مشکی مرکب نگاه کرد که به کف چوبی اتاق گند زده بود .
شاهزاده توی اون شرایط روحی اسفناک نمی تونست دیواری کوتاه تر از خواجه خدمتگزارش پیدا کنه ، به همین خاطر با صدای مرتعشش فریاد زد : به چی خیره شدین خواجه ؟ فقط تنهام بذارین .
مین هواک تند تند پلک زد و بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش بست .
بکهیون دست های لرزان و انگشت های سیاهش رو مقابل صورتش بالا اورد ... چشم هاش مرطوب شده بود و دیدش رو تار می کرد و شاهزاده به هیچ وجه این رو دوست نداشت .
دست هاش رو روی میز گذاشت و سرش رو روی اون ها قرار داد ... اجازه داد قطره های گرم اشکش از گوشه ی چشم هاش سُر بخورن و روی گونه ش بنشینن .
وقتی احساس کرد قلبش کمی سبک تر شده ، با حرص آستین رداش رو به پلک های خیسش کشید و ایستاد ...
همون طور که قدم هاش رو روی زمین می کوبید ، بی توجه به جوهری شدن جوراب های سفید رنگش ، از اتاقش خارج شد و بدون این که به کسی نگاه کنه غرید : کسی جرأت نکنه دنبالم راه بیفته ...
قدم خدمه و خواجه هاش روی هوا خشک شد و دوباره آرایش ایستادنشون پشت در اقامتگاه رو مرتب کردن ... در حالی که با تعجب به قامت ریز پسری نگاه می کردن که تو این 19 سال هیچ روزی به اندازه ی امروز خشمگین ندیده بودنش .
YOU ARE READING
.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.
Historical Fiction🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 🌸فیکشن: در انتهای دشت نامیانگ. 🍃وضعیت: فعلاً متوقف شده 🌸ژانر: تاریخی، رمنس، درام، اسمات 🍃کاپل: چانبک. 🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 عاشقانه ای در دوران چوسان... ولیعهدی که به نقاشی علاقه منده و یک سال در جستجوی استاد مورد نظ...