یی فان به سختی بدن سنگین شده ی چانیول رو دنبال خودش می کشید و بکهیون هم با بیخیالی دست هاش رو پشت کمرش قفل کرده بود و اطراف رو دید می زد .
محافظ در حالی که احساس می کرد داره نفس کم میاره ، ایستاد و با پشت دست عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت : قربان از کجا معلوم که این نشونی درست باشه ؟ استاد پارک موقع دادن نشونی اصلاً مطمئن نبود !
بکهيون برگشت و با نیشخند جواب داد : نهایتش اینه که جلوی در همون خونه ای که نشونیش رو داده ، رهاش می کنیم و میریم .
یی فان چشماش رو چرخوند و بحثو ادامه نداد .
وارد کوچه ی دیگه ای شدن و توی تاریکی شب پسری قد بلندی رو دیدن که با نگرانی مشغول قدم رو رفتن جلوی در یک خونه ست .
پسر با دیدن سه نفری که به اون جا نزدیک می شدن ، به سمتشون چرخید و به سرعت به طرفشون رفت .
چهره های ناآشنا رو از نظر گذروند و با دیدن هیونگش لبخندی از سر آسودگی زد و نگاه گیجش دوباره روی بکهیون برگشت .
به سرعت تعظیم کرد و گفت : خیلی ازتون ممنونم که هیونگم رو به خونه برگردونید .
بکهیون ابرو بالا انداخت و پرسید : هیونگت ؟؟
پسر قد بلند جلوتر اومد و چهره ش به واسطه ی نور ماه بیشتر نمایان شد و اولین چیزی که نظر بکهیون رو در موردش جلب کرد ، شبیه بودن اون پسر نوجوان به بچه گربه بود !
پسر لبخندی تحویل آدم های مقابلش داد و گفت : بله ... من سهونم ، دونگ سنگ چانیول . ولی من تا حالا شما رو بین دوستانشون ندیدم.
بکهیون با شنیدن اون لحن آروم و نوک زبانی حرف زدن پسر ، لبخند زد و جواب داد : از دوستانشون نیستم ...
سهون که کمی گیج شده بود ، گردنش رو کج کرد و آروم زمزمه کرد : پس ...
_ یه آشنایی دور باهم داریم ... وقتی دیدم استاد مست هستن و نمی تونن تنهایی به خونه برگردن ، تا این جا همراهیشون کردم .
سهون معذب خندید و همون طور که به موهای پس گردنش دست می کشید گفت : عجیبه که یادش اومده خونه ش کجاست ! معمولاً وقتی که مست می کنه ، تا صبح تو کوچه پس کوچه ها سرگردونه !
پسر نوجوان بعد از گفتن این حرف به سمت یی فان رفت و بدن سنگین هیونگش رو به خودش تکیه داد ، ولی لاغرتر از اونی بود که بتونه تحمل سنگینی وزن اون بدن عضله ای رو داشته باشه و این عدم تحمل ، تو چهره ی درهم رفته ش نمود پیدا کرد .
بکهیون به خاطر کم زور بودن اون بچه گربه ی کوچولو و بامزه ، بی صدا خندید و گفت : نمی خواد خودت رو اذیت کنی سهونا ! ما بهت کمک می کنیم تا هیونگت رو ببری داخل .
یی فان منتظر چیزی نشد و سنگینی چانیول رو دوباره روی خودش انداخت .
سهون با حالت معذب و آشفته ای دوباره تعظیم کرد و زیرلب زمزمه کرد : از لطفتون سپاس گزارم .
YOU ARE READING
.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.
Historical Fiction🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 🌸فیکشن: در انتهای دشت نامیانگ. 🍃وضعیت: فعلاً متوقف شده 🌸ژانر: تاریخی، رمنس، درام، اسمات 🍃کاپل: چانبک. 🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 عاشقانه ای در دوران چوسان... ولیعهدی که به نقاشی علاقه منده و یک سال در جستجوی استاد مورد نظ...