دختر خدمتکار با حالتی دو مانند و عجله ای به سمت خواجه ی مخصوص پادشاه ، جانگ مین ، رفت و بعد از تعظیم کردن گفت : شاهزاده بکهیون برای دیدن سرورم این جا هستن ._ بهشون گفتی که پادشاه مشغول صحبت با ملکه ی مادر هستن ؟
_ بله قربان ، ولی ایشون گفتن که منتظر اجازه ی ورود می مونن .
_ خب پس من میرم به پادشاه خبر بدم که ببینم می تونن ایشون رو ببینن یا نه .
جانگ مین چند قدم تا نزدیک در بزرگ اتاق شخصی پادشاه رو طی کرد و کمی خم شد و با صدای نسبتاً پایینی گفت : سرورم ؟ وانگجا[1] این جا هستن و اجازه ی ورود می خوان .
شاه سجونگ صحبتش با مادرش رو قطع کرد و جواب داد : بفرستشون داخل جانگ مین .
حدوداً دو دقیقه بعد بود که صدای دلنشین شاهزاده از پشت در به گوش شاه سجونگ و ملکه ی مادر رسید :
_ سرورم می تونم بیام داخل ؟
_ بیا داخل .
در باز شد و چشم های ملکه مادر با دیدن چهره ی شاداب و زیبای شاهزاده ی 19 ساله درخشیدن و چروک های کمرنگ گوشه ی چشمش به خاطر لبخند زدن عمیق تر شدن .
با صدای گرم و مادرانه ش ، بکهیون رو به نزدیک خودش فرا خوند : وانگجا ! لطفاً بیاین و کنار ما بشینین .
بکهیون با لبخند به پدر و مادربزرگش تعظیم کرد و روی تشکچه ی ابریشمی در سمت چپ میز پدرش که حالا مادربزرگش پشتش نشسته بود ، نشست .
ملکه ی مادر دست زیبای بکهیون رو بین دست هاش گرفت و بعد از گرم فشردنش گفت : چه قدر خوب شد که این موقع از روز به دیدن مون اومدین ... با پدرتون داشتیم در مورد ازدواج سلطنتی صحبت می کردیم .
بکهیون لبخند خجالت زده و معذبی زد و سرش رو پایین انداخت و ملکه ی مادر و شاه سجونگ هم با دیدن این حالت شرمگین شاهزاده ی جوون به نرمی خندیدن و با چشم های پر از شیطنت به هم نگاه کردن .
بکهیون بعد از چند ثانیه که احساس کرد سرخی گونه هاش کمی کمتر شده ، سرش رو بلند کرد و همون طور که به پدرش که روبروش نشسته بود و به منزله ی احترام جاش رو به ملکه ی مادر داده بود نگاه می کرد گفت : راستش ... راستش من این جام به خاطر درخواستی که از سرورم دارم .
شاه سجونگ با لحن کنجکاوش جواب داد : چه درخواستی دارین وانگجا ؟
بکهیون کمی لب پایینش رو جوید و با مکث گفت : پدر شما گفتین که اگه من توی مسابقات سه گانه شرکت کنم و کیونگسو هیونگ رو ببرم ، اجازه میدین یه دعوت نامه ی رسمی برای استاد پارک که تازه از امپراطوری مینگ برگشتن بفرستم و ایشون رو برای آموزش نقاشی به خودم به قصر دعوت کنم .
شاه سجونگ با حالت متفکری سر تکون داد و گفت : درسته ... من چنین چیزی گفتم ...
_ حالا من تصمیم گرفتم توی مسابقات سه گانه شرکت کنم ... می تونم بهتون اطمینان بدم که پیروز میشم تا بتونم استاد پارک رو رسماً به قصر دعوت کنم .
YOU ARE READING
.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.
Historical Fiction🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 🌸فیکشن: در انتهای دشت نامیانگ. 🍃وضعیت: فعلاً متوقف شده 🌸ژانر: تاریخی، رمنس، درام، اسمات 🍃کاپل: چانبک. 🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 عاشقانه ای در دوران چوسان... ولیعهدی که به نقاشی علاقه منده و یک سال در جستجوی استاد مورد نظ...