🍃پارت چهارم🌸

1.4K 275 57
                                    


چانیول بعد از گشتن کل گیسانگ خانه ، متوجه شد امروز قرار نیست بتونه جونگ را رو پیدا کنه.

به نظر می رسید نوناش دوباره به قصر رفته ... اما قبل از این که از گیسانگ خانه خارج بشه ، با دیدن فضای روشن اقامتگاه جونگ را ، کنجکاو شد و به اون سمت رفت .

از پله ها بالا رفت و از پشت در صدا زد : جونگ را نونا اون جا هستی؟؟

صدای زیبای سرپرست گیسانگ ها چند لحظه بعد به گوشش رسید : بیا داخل چانیولا ...

چان در رو به سمت راست کشید و جونگ را رو در حالی دید که با لباس های یک دست سفیدش ، برای خواب آماده می شد .

کمی تعجب کرد و پرسید : نونا می خوای بخوابی ؟ هنوز حتی هوا هم اون طور که باید تاریک نشده !

جونگ را زیر انعکاس نور تنها شمعی که اتاق رو روشن کرده بود ، لبخندی به کم جونی شعله ی شمع در حال سوختن زد و گفت : امروز به خواست ملکه به قصر رفته بودم ... فقط کمی بیشتر از همیشه با ساخت جوشونده خسته شدم .

چانیول نگاه شرمنده ای به جونگ را انداخت و معذب گفت : پس ... پس من خیلی بد موقع اومدم ... می خواستم چیزی رو باهات در میون بذارم ، ولی به نظر میرسه باید بذارمش برای وقت دیگه ایی .

قبل از این که چانیول بخواد از اتاق خارج بشه ، جونگ را متوفقش کرد :

_ اگه به خواهرت کمک کنی این کاچه[1] ی لعنتی رو از سرش خارج کنه و موهاش رو ببافی ، اونم می تونه به حرفت گوش بده .

چانیول لبخند بزرگی زد و بی معطلی کنار جونگ را نشست ... این کاری بود که اغلب بهش عادت داشت و برای جونگ را انجامش می داد .

جونگ را سرپرست گیسانگ خونه بود و از همه ی گیسانگ ها بزرگتر بود ... و البته تنها دختری در اون مکان بود که واقعاً برای چانیول مثل خواهر بزرگتر بود و پسر نقاش هیچ وقت به هیچ چشم دیگه ای به اون نگاه نکرده بود .

ویژگی های اخلاقی جونگ را انقدر خاص بودن ، که حتی توجه شاه سجونگ رو هم جلب کرده بودن و اون الآن گیسانگ سلطنتی محسوب می شد و حق نداشت با کسی به جز پادشاه همخواب بشه .

چیزهایی که درون جونگ را پیدا می شد ، خیلی بیشتر از ویژگی های مورد نیاز یک گیسانگ بود ...

اون دختر از نظر اکثر آدمها در زیبایی ، طبابت ، زیرکی ، متانت ، نواختن ساز ، ادب و مطالعه و همچنین پیش گویی ؛ نفر اول در کل چوسان بود و چانیول همیشه معتقد بود سرنوشت با خواهر دوست داشتنیش بیرحم بوده که اون مجبور شده به خاطر فقر تبدیل به یک گیسانگ بشه .

چانیول با حوصله مشغول در اوردن گیره های مشکی متصل کننده ی کاچه بود . وقتی اون کلاه گیس بزرگ رو از سر جونگ را باز کرد ، شانه ی چوبی رو برداشت و همون طور که موهای بلند جونگ را شونه می زد ، بی مقدمه گفت : ولیعهد ... ازم دعوت کرده به قصر برم .

.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.Where stories live. Discover now