چانیول بعد از گشتن کل گیسانگ خانه ، متوجه شد امروز قرار نیست بتونه جونگ را رو پیدا کنه.به نظر می رسید نوناش دوباره به قصر رفته ... اما قبل از این که از گیسانگ خانه خارج بشه ، با دیدن فضای روشن اقامتگاه جونگ را ، کنجکاو شد و به اون سمت رفت .
از پله ها بالا رفت و از پشت در صدا زد : جونگ را نونا اون جا هستی؟؟
صدای زیبای سرپرست گیسانگ ها چند لحظه بعد به گوشش رسید : بیا داخل چانیولا ...
چان در رو به سمت راست کشید و جونگ را رو در حالی دید که با لباس های یک دست سفیدش ، برای خواب آماده می شد .
کمی تعجب کرد و پرسید : نونا می خوای بخوابی ؟ هنوز حتی هوا هم اون طور که باید تاریک نشده !
جونگ را زیر انعکاس نور تنها شمعی که اتاق رو روشن کرده بود ، لبخندی به کم جونی شعله ی شمع در حال سوختن زد و گفت : امروز به خواست ملکه به قصر رفته بودم ... فقط کمی بیشتر از همیشه با ساخت جوشونده خسته شدم .
چانیول نگاه شرمنده ای به جونگ را انداخت و معذب گفت : پس ... پس من خیلی بد موقع اومدم ... می خواستم چیزی رو باهات در میون بذارم ، ولی به نظر میرسه باید بذارمش برای وقت دیگه ایی .
قبل از این که چانیول بخواد از اتاق خارج بشه ، جونگ را متوفقش کرد :
_ اگه به خواهرت کمک کنی این کاچه[1] ی لعنتی رو از سرش خارج کنه و موهاش رو ببافی ، اونم می تونه به حرفت گوش بده .
چانیول لبخند بزرگی زد و بی معطلی کنار جونگ را نشست ... این کاری بود که اغلب بهش عادت داشت و برای جونگ را انجامش می داد .
جونگ را سرپرست گیسانگ خونه بود و از همه ی گیسانگ ها بزرگتر بود ... و البته تنها دختری در اون مکان بود که واقعاً برای چانیول مثل خواهر بزرگتر بود و پسر نقاش هیچ وقت به هیچ چشم دیگه ای به اون نگاه نکرده بود .
ویژگی های اخلاقی جونگ را انقدر خاص بودن ، که حتی توجه شاه سجونگ رو هم جلب کرده بودن و اون الآن گیسانگ سلطنتی محسوب می شد و حق نداشت با کسی به جز پادشاه همخواب بشه .
چیزهایی که درون جونگ را پیدا می شد ، خیلی بیشتر از ویژگی های مورد نیاز یک گیسانگ بود ...
اون دختر از نظر اکثر آدمها در زیبایی ، طبابت ، زیرکی ، متانت ، نواختن ساز ، ادب و مطالعه و همچنین پیش گویی ؛ نفر اول در کل چوسان بود و چانیول همیشه معتقد بود سرنوشت با خواهر دوست داشتنیش بیرحم بوده که اون مجبور شده به خاطر فقر تبدیل به یک گیسانگ بشه .
چانیول با حوصله مشغول در اوردن گیره های مشکی متصل کننده ی کاچه بود . وقتی اون کلاه گیس بزرگ رو از سر جونگ را باز کرد ، شانه ی چوبی رو برداشت و همون طور که موهای بلند جونگ را شونه می زد ، بی مقدمه گفت : ولیعهد ... ازم دعوت کرده به قصر برم .
YOU ARE READING
.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.
Historical Fiction🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 🌸فیکشن: در انتهای دشت نامیانگ. 🍃وضعیت: فعلاً متوقف شده 🌸ژانر: تاریخی، رمنس، درام، اسمات 🍃کاپل: چانبک. 🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 عاشقانه ای در دوران چوسان... ولیعهدی که به نقاشی علاقه منده و یک سال در جستجوی استاد مورد نظ...