🍃پارت هفتم🌸

1.5K 294 56
                                    

ووت فراموش نشه 💜🌈

***

فاصله ی نیم ساعته ی قصر تا کارگاه طی شد و نزدیک های ساختمان چوبی کارگاه ، بکهیون اسبش رو متوقف کرد و همراهانش هم ایستادن.

نگاهی به سر تا پای خودش انداخت و با گیجی زمزمه کرد : من دیگه چه جور آدمی ام ؟ با این لباسا می خواستم برم داخل ؟

از اسبش پیاده و نگاه پرسشی یی فان به دنبالش کشیده شد .

_ قربان مشکلی پیش اومده ؟

_ باید لباسامو عوض کنم ! نمی تونم با این هانبوک تظاهر کنم یه آدم فقیرم !

یی فان بی صدا به اون شاهزاده ی بی حواس که تازه یاد همچین مسئله ای افتاده بود ، خندید و سر تکون داد .

بکهیون با حالت بانمکی پایین هانبوکش رو جمع کرد و شبیه کسی که به خاطر پر بودن مثانه ش در حال انفجاره ، به سمت یکی از درخت های اطراف کارگاه دوید تا پشتش لباس عوض کنه .

چند دقیقه بعد ، شاهزاده با ظاهر جدیدش روبروی استاد نقاشی و محافظانش ایستاده بود .

هانبوک ابریشم خالصش رو با پیراهن و شلوار نامرغوب و کاهی رنگی از جنس کتان عوض کرده بود که زمختی دوخت هایی که روی سر آستین هاش زده بودن ، توی ذوق می زد . به جای پیشونی بند توری هم یه سربند پارچه ای ساده روی پیشانیش بسته شده بود اما همه ی این ها ذره ای از زیباییش کم نکرده بود ... نه تا وقتی که حالا به راحتی می شد موهای مشکی و ابریشمی بلندش رو دید .

بکهیون با خجالت لبه های پیراهنش رو بهم نزدیک کرد تا قفسه ی سینه ش رو از دید بپوشونه و پرسید : چه طور به نظر میرسم ؟

چانیول بدون خجالت و توجه به حضور محافظ های ولیعهد ، جوابی داد که دوباره باعث شد رنگ گونه های ولیعهد به صورتی متمایل بشه.

_ هنوزم ... خیلی خیلی زیبا .

با حالت متفکری جمله ش رو بیان کرد و مردمک چشم های یی فان و سه نگهبان دیگه ، همزمان به سمت چهره ش سوق داده شد .

بکهیون با حالت معذبی چهره ی محافظ هاش رو که نگاه شون با حالت بی حسی روی صورت چانیول قفل بود از نظر گذروند و خنده ی مصنوعی و کوتاهی کرد .

_ بهتره بریم داخل استاد پارک .

بعد از برداشتن توجه چانیول از روی خودش ، افسار اسبش رو به دست گرفت و به سمت در ورودی راه افتاد .

وارد حیاط بزرگ محوطه ی کارگاه شدن و ، هوانگ پیل ، مرد میانسال و نسبتاً خپلی که کارگاه رو اداره می کرد و عادت داشت به همه جا سرک بکشه ، با دیدن وارد شدن چند مرد قد بلند که روی اسب نشسته بودن و پسر جوان ریز نقشی که به ظاهر برده به نظر می رسید ، دستش رو که روی پیشانیش سایه بان آفتاب کرده بود ، پایین اورد و رنگ نشسته روی دست هاشو به وسیله ی پارچه ای پاک کرد .

.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.Where stories live. Discover now