شاهزاده وارد اقامتگاهش شد و بدن خسته شو روی تشکچه ی نرم رها کرد .
جونگین رو برای درمان برده بودن و رعیت ها هم وقتی دیده بودن که مسابقه نیمه کاره مونده ، از قصر خارج شده بودن .
شاهزاده به خاطر فعالیت های بدنیش از صبح ، حسابی خسته بود و بعد از این که تن عرق کرده ش رو توی حوضچه ی آب گرم شسته بود و به ماهیچه هاش استراحت داده بود ، حالا نیاز به نوشیدن چای شکوفه ی نارنج داشت و از مین هواک خواسته بود که چای مورد علاقه ش رو براش آماده کنه .
بی هدف یکی از لوح های چوبی روی میزش رو برداشت و بازش کرد.
خودش در اتاقش حضور داشت ولی ذهنش اطراف گیسانگ خانه ای پرواز می کرد که احتمال می داد اون استاد نقاشی الآن هم مشغول وقت گذروندن با یکی از اون گیسانگ های زیبا باشه .
هنوز فرصت نشده بود با پدرش در مورد این که آیا اجازه داره برای استاد پارک دعوتنامه ی رسمی بفرسته یا نه ، صحبت کنه ... چون یه هر حال پیروز رقابت نشده بود ، اما امیدوار بود پدرش بازم به مخالفت هاش ادامه نده .
نمی دونست چند لحظه ست بی هدف به لوح چوبی روبروش خیره مونده و تو یه دنیای دیگه سیر می کنه اما روحش با صدای زنانه و دل نشینی که ازش اجازه ی ورود می خواست ، دوباره به فضای اتاق برگشت .
ابروهاش با تعجب بالا رفتن و گفت : بیاین داخل بانو سوجین .
در توسط خدمه ای که پشتش ایستاده بودن باز شد و دختر جوان و زیبای وزیر جنگ ، کیم یونگجه ، وارد اتاق شد و به شاهزاده تعظیم کرد .
نگاه سوجین بالا اومد و با دیدن صورت متعجب و زیبای شاهزاده ، لبخند خجالت زده و دلنشینی زد و گفت : ملکه ی مادر خواستن که من چای شکوفه ی نارنج مخصوص تون رو براتون بیارم .
این اولین بار بود که یکی از بانوان دربار ، به جز ملکه ی مادر ، ملکه ی فقید و شاهدخت سولهیون به اتاق شخصی شاهزاده راه پیدا می کرد و این مسئله ولیعهد جوان رو کمی گیج و معذب کرده بود .
سوجین روی تشکچه ی روبروی میز شاهزاده نشست و سینی حاوی چای شکوفه ی نارنج و چند بشقاب از شیرینی های مختلف رو روی میز گذاشت .
نگاه بک به حرکات ظریف و با دقتش دوخته شده بود که اصالت یک بانوی درباری رو به خوبی نشون می داد .
لبخندِ شیرین و محو روی لب های سرخ و کوچکش ، نگاه پر از آرامشش ، نحوه گرفتن قوری حاوی چای توی دست هاش و انتقال دادن اون مایع خوش عطر به پیاله های نازک چینی ...
همه و همه اصالت یک بانوی اشراف زاده رو نشون می داد .
شاهزاده برای از بین بردن جَو معذب کننده ای که اطراف خودش احساس می کرد ، لب هاش رو با زبون تر کرد و بعد از صاف کردن صداش پرسید : ملکه ی مادر ... چرا از شما خواستن که چای رو برای من بیارید ؟
YOU ARE READING
.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.
Historical Fiction🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 🌸فیکشن: در انتهای دشت نامیانگ. 🍃وضعیت: فعلاً متوقف شده 🌸ژانر: تاریخی، رمنس، درام، اسمات 🍃کاپل: چانبک. 🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 عاشقانه ای در دوران چوسان... ولیعهدی که به نقاشی علاقه منده و یک سال در جستجوی استاد مورد نظ...