🍃پارت هشتم🌸

1.5K 313 38
                                    

ولیعهد و نقاش در سکوت کامل ، کنار هم دیگه نشستن و خوک ترش و شیرین خوش طعمشون رو که هر دو عاشقش بودند خوردن و تنها زمانی نگاهشون دوباره به هم برخورد کرد که چاپستیک های هر دو همزمان برای برداشتن تکه ی آخر گوشت توی بشقاب به سمتش رفت .

چانیول سریع تر دستش رو عقب کشید و با دزدیدن نگاهش زمزمه کرد : تو بخورش من سیر شدم .

_ ولی تو از من گنده تری و بدنت بیشتر به غذا احتیاج داره !

چانیول خشک خندید و جواب داد : خیلی وقته دوران رشدم به پایان رسیده .

از پشت میز چوبی ایی که وسط اتاق استراحت قرارش داده بودن ، بلند شد و از اتاق بیرون رفت .

بکهیون با لب های آویزون تکه گوشت رو برداشت و بدون این که اخم هاش رو باز کنه جویدش . زمانی که داشت اون جملات رو به زبون می اورد ، اصلاً به این فکر نمی کرد که با بیان کردن احساسی که خیلی ناگهانی درونش شکل گرفته بود همه چیز رو سخت تر کنه...

حالا پسر نقاش دور تر از همیشه به نظر می رسید و جو بینشون تا حد خیلی زیادی معذب کننده شده بود .

خود بکهیون هم هنوز گیج بود و نمی فهمید چرا همچین چیزهای شرم آوری رو بیان کرده ... ابداً متوجه نمی شد حسش نسبت به چانیول چه طوره ... یک دوستی ساده یا چیزی فرا تر از اون ؟ ...

فقط می خواست بهش فکر نکنه ... آره همین بهترین راه بود . به سادگی می شد احساسات و حرف هاش رو به بی تجربگیش توی دوستی تعمیم داد . از کسی که تا حال تجربه ی دوستی با هیچکس رو نداشت ، انتظار نمی رفت که بتونه معنی دقیق احساسش رو بفهمه و نوعش رو تشخیص بوده . این طور بود دیگه نه ؟

با همین فکرها برای خودش بهونه تراشی کرد و بعد از جمع کرد ظروف غذاشون و مرتب کردن اتاق استراحت ، دوباره به حیاط برگشت .

تا بعد از ظهر با چانیول مشغول ساخت و تست کیفیت رنگ های مختلف بودن و حرف خاصی خارج از حیطه ی کاری که مشغول انجامش بودن ، بینشون رد و بدل نمی شد و چهره و رفتار شاهزاده اگرچه این رو نشون نمی داد ولی عمیقاً از شرایط به وجود اومده ناراضی بود .

نزدیکی های غروب کارشون به پایان رسید و چانیول همون طور که روی تخت چوبی نشسته بود ، مشغول پاک کردن رنگ های خشک شده روی قلمو با روغن مخصوص و آب بود .

اشعه های خورشید به فضا رنگ نارنجی زده بودند و بکهیون در حالی که زیر درخت بید مجنون گوشه ی حیاط نشسته بود ، به اخم روی پیشانی پسر نقاش که در اثر تمرکز ایجاد شده و فاصله ی بین دو ابروش رو پر کرده بود ، خیره شده بود .

چانیول بهش گفت تظاهر می کنه چیزی نشنیده و فقط صدای قلبش رو دنبال می کنه ... قلب بکهیون الآن می خواست دوباره چانیول نزدیکش باشه ، باهاش راحت حرف بزنه و مثل تمام یکی دو ماه گذشته بخندونتش .

.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.Where stories live. Discover now