🍃پارت یازدهم🌸

1.6K 293 45
                                    

جونگ را بعد از چند لحظه که حس کرد از حالت شوک زده ش خارج شده و تونسته جمله ی چانیول رو هضم کنه ، دست های حلقه شده ش رو از دور بدن پسر جوان باز کرد و در عوض صورت خیس از اشکش رو با دست هاش قاب کرد .

توی اون نگاه پر از غم دنبال اون جمله می گشت ... چشم ها پنجره ای هستن که روح رو نشون میدن و جونگ را هم سعی کرد از چشم های چانیول عشقی رو که در وجودش جوانه زده ببینه .

بدون حرف اضافه ای چانیول رو به داخل اتاقش کشید و به آرامی در رو بست . روی تشکچه نشوندش و خودش هم مقابلش نشست و دست های بزرگ پسر رو میان دست های ظریف خودش گرفت .

_ می خوای به نونا بگی قضیه چیه یولا ؟ فکر می کنم دیگه باید گریه کردنو تمومش کنی .

چانیول لب های یخ زده و لرزانش رو روی هم فشار داد و تلاش کرد بغضی رو که توی گلوش برای ترکیدن التماس می کرد ، قورت بده . به سختی سیل اشک هاش رو متوقف کرد و نفس های عمیق و پی در پیش نشون می داد که گریه ش چه قدر عمیق و از ته دل بوده .

جونگ را با حوصله اجازه داد دونگ سنگش خودش رو کنترل کنه و وقتی احساس کرد می تونه حرف بزنه ، زمزمه کرد : حرف بزن چانیول .

چانیول نگاهش رو به طور واضحی دزدید و پشت سر هم پلک زد .

_ گفتم که ... من ... من فکر می کنم ... که عاشق شدم .

_ عاشق شدن گریه داره ؟ یا مهم تر از اون ... عاشق کی شدی که داری این جوری به خاطرش اشک میریزی ؟

جونگ را به وضوح می تونست به وسیله ی نور شمع ترس رو در چشم های پسر نقاش ببینه ... برای چان زودتر از چیزی که فکرش رو می کرد به بخش سخت قضیه رسیده بودن و اصلاً نمی دونست چه طور باید جواب این سوال رو بده ... یا اصلاً چی جواب بده ؟

لب هاش کوتاه به هم خوردن و نفس های مرتعشش رو رها کردن .

_ نونا ... من ... من ...

جونگ را دست های یخ زده ی چانیول رو فشار داد تا بهش اطمینان خاطر بده و گرمای وجودش رو بهش منتقل کنه .

_ باید حرف بزنیم چانیول تا حس بدت از بین بره ... مطمئن باش عاشق هرکسی هم که شده باشی ، من قضاوتت نمی کنم .

چانیول لبخند تلخی زد و قطره ی اشکی رو که داشت روی گونه ش می لغزید به سرعت گرفت .

_ دو ماه پیش بهم گفتی اگه شاهزاده رو ببینم عاشقش میشم ...

جونگ را هینی کشید و یک دستش رو روی دهانش قرار داد ... با چشم های گشاد شده ش برای چندین ثانیه ی طولانی به چانیول خیره موند . لب های خشک شده ش رو با زبان تر کرد و بریده بریده گفت : می خوای ... می خوای بگی ... عاشق ... شاهزاده شدی ؟

.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.Where stories live. Discover now