🍃پارت دوازدهم🌸

1.8K 317 74
                                    

پسر نقاش به همراه وانگجا از دروازه ی اقامتگاه بانوان دربار عبور کرد. در یکی از خصوصی ترین قسمت های قصر حضور داشت و باید تمام تلاشش رو می کرد کوچک ترین خطایی ازش سر نزنه.

گرچه با وجود تغییر شرایط و آشنا شدن با شاهزاده ایی که زیباییش انقدر خیره کننده بود که مجال نداده بود تا نگاه چانیول ذره ای از روی خودش تکون بخوره، بعید می دونست بتونه به جایی به جز صورت بکهیون نگاه کنه.

قصر شاهدخت سولهیون وسط باغ بزرگی قرار داشت و شاهزاده توی ایوان قصرش مشغول دم کردن چای برای استقبال از برادر و استاد نقاشیش بود.

چانیول هم وسایل مورد نیازش برای نقاشی رو از نقاش خانه قصر گرفته بود و مین هواک و خواجه ی دیگری اون ها رو حمل می کردن. از محیط اطراف قصر عبور کردن و با نزدیک شدن به ساختمان اصلی، شاهزاده خواهر کوچکترش رو دید که با لبخند برای استقبالشون اومده.

جلوتر رفتن و سولهیون به برادرش تعظیم کرد و چانیول هم متقابلاً به شاهدخت تعظیم کرد. بک لبخندی به خواهر زیباش زد و گفت: همون طور که خواستین، استاد پارک همراه من اومدن تا چهره تون رو نقاشی کنن شاهدخت.

_ مچکرم برادر که به خواسته م اهمیت دادین.

سولهیون با احترام جواب داد و نگاه آکنده به شیطنتش روی چانیول نشست. وقتی در مورد استاد پارک شنیده بود، انتظار داشت با یک مرد مسن و اخمالو روبرو بشه که ریش هاش به رنگ خاکستری در اومدن. اما پسری که پشت سر برادرش ایستاده بود، اونقدر خوش چهره و جذاب بود که سولهیون حس می کرد زبانش بند اومده و لحظه ای این طور تصور کرد که اون پسر از دل یک نقاشی خیالی بیرون اومده.

برادر خودش هم به قدر کافی و حتی بیشتر زیبا و خوش چهره بود اما بدن تراشیده و مردانه ی استاد پارک ویژگی بارزش بود و سولهیون مثل تمام دخترانی که چانیول رو می دیدند، دست پاچه شده بود و نمی تونست نگاهش رو از تندیس زیبایی مقابلش بگیره.

با سرفه ی ریزی که ندیمه ی خدمت کارش کرد تا حواس شاهدخت رو به این دنیا برگردونه، سولهیون سرش رو زیر انداخت و آرام گفت: برادر براتون چای شکوفه ی نارنج مورد علاقه تون رو دَم کردم. می تونم افتخار این رو داشته باشم که شما و استاد محترمتون به نوشیدن چای دعوت کنم؟

بک لبخند قشنگی زد و بدون این که جواب خواهرش رو بده، وارد اقامتگاهش شد.

به خاطر بالاتر بودن مقامش روی تشکچه ی ابریشمی پشت میز نشست و چانیول و سولهیون هم مقابلش و سمت دیگه ی میز نشستن. زمانی که ندیمه ی سولهیون مشغول ریختن چای در پیاله های چینی بود، شاهدخت نگاه ریز بینش رو بین برادرش و استاد پارک گردوند.

هر دو شون بی توجه به حضور شخص سومی که از قضا سولهیون بود، جوری بهم خیره شده بودن که انگار قرار نیست نگاهشون رو تا آخر عمر از هم جدا کنن. توی نگاه هم کاملاً غرق شده بودن و شاهدخت کم سن و سال متعجب بود که چرا دو پسر باید مثل معشوق ها بهم نگاه کنن؟

.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.Where stories live. Discover now