ضربه های شمشیرش با تمام قدرت روی بدنه ی آدمک های چوبی زمین تمرین فرود می اومدن . صورتش کاملاً از عرق خیس شده و نفس هاش به خاطر فعالیت ، به شماره افتاده بودن اما این تنها راهی بود که بلد بود خشمش رو خالی کنه .
عید چوسوک داشت نزدیک می شد اما می دونست مثل تمام 22 سال گذشته ، اجازه ی شرکت توی این جشن رو نداره ...
به هر حال اون راز بزرگ خاندان سلطنتی بود و مایه ی ننگ شاه سجونگ کبیر ، پس واقعاً چه توقعی داشت که امپراطور اجازه بده توی عموم ظاهر بشه ؟
با صدای مشاور اعظمِ پادشاه که نامش رو صدا می زد ، شمشیرش رو روی زمین خاکی رها کرد و چندین نفس عمیق و پشت سر هم کشید و نگاه خالی از حسش رو به بدنه ی زخمی شده از ضربه ی آدمک چوبی دوخت .
_ شاهزاده .
روی پاشنه ی پا چرخید و به روباه پیر و مکاری خیره شد که با اون نیشخند زیرکانه ای که همیشه گوشه ی لب هاش جا خوش کرده بود ، به سمتش میومد . مشاور روبروش ایستاد و با احترام تعظیم کرد .
پسر جوان تلخندی زد و گفت : نمی ترسین یکی از این موش های جاسوس به گوش پدرم برسونه که من رو "شاهزاده" خطاب کردین ؟
مشاور نیشخندش رو عمیق تر کرد و قدمی به پسر نزدیک شد .
_ پادشاه شاید بتونن شما رو مخفی نگه دارن و اجازه ندن کسی شما رو شاهزاده خطاب کنه ، اما این خونِ که شما رو بهم مرتبط می کنه .
پسر قد بلند به خاطر شنیدن این حرف های از دید خودش بی سر و ته و بی ارزش چرخی به چشم هاش داد و منتظر به مشاور خیره شد تا ببینه به چه علتی اون فرد خودش رو به دردسر انداخته و به منطقه ی مخفی و ممنوعه ی قصر هان یانگ اومده .
مشاور با نگاه عمیق و دقیقش به چهره ی شاهزاده ی مخفی خیره شد ... هر دفعه که به چهره ی بی حس و جدیش یا قامت بلند و کشیده ش نگاه می کرد ، بیشتر به شباهت اون پسر به امپراطور پی می برد .
_ شاهزاده من باید ...
_ فقط من رو هیوجون صدا کن مشاور .
شاهزاده ی مخفی گستاخ ، حرف مشاور رو با فریاد قطع کرد .
مشاور اعظم دندان هاش رو به هم فشرد و دست هاش رو مشت کرد ... اون پسر حرام زاده ی خودخواه چیزی از ادب به یک بزرگتر و فرد والا مقام متوجه نمی شد و گاهی اوقات مثل یک ولگرد بی ارزش به طرز بی ادبانه ای با آدم های اطرافش حرف می زد .
اما با همه ی این ها مشاور هر دفعه تلاش می کرد آرامشش رو حفظ کنه ... بالاخره بعد از 20 سال فرصت این رو به دست اورده بود تا سراغ کینه ی قدیمیش بره و انتقامش رو بگیره ... پس نمی تونست به همین راحتی کاری کنه که پسر روبروش رام نشه .
به سختی لبخندی زد و حرفش رو تصحیح کرد .
YOU ARE READING
.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.
Historical Fiction🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 🌸فیکشن: در انتهای دشت نامیانگ. 🍃وضعیت: فعلاً متوقف شده 🌸ژانر: تاریخی، رمنس، درام، اسمات 🍃کاپل: چانبک. 🏮﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🎐🍃𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜🏮 عاشقانه ای در دوران چوسان... ولیعهدی که به نقاشی علاقه منده و یک سال در جستجوی استاد مورد نظ...