🍃پارت ششم🌸

1.6K 319 83
                                    

لطفاً به داستان ووت بدین ><

***

چانیول احساس می کرد دنیا داره دور سرش می چرخه ... چشم هاش کم کم داشتن تار می شدن و سرگیجه ی وحشتناکی داشت ، که همه ی این حالات احتمالاً به خاطر شوک عصبی به وجود اومده بود .

دستش برای چنگ زدن چیزی از بدنش فاصله گرفت اما تالار خالی تر از اونی بود که چیزی اطرافش باشه .

لبخندِ روی لب های بکهیون ، با دیدن دو دو زدن چشم های پسر نقاش و دستی که روی شقیقه ش قرار داد ، از بین رفت و وقتی چانیول حس کرد دیگه روی پاهاش بند نیست ، دست بکهیون دور بازوش گره خورد و از افتادنش جلوگیری کرد .

شاهزاده با نگرانی به چان کمک کرد تا روی زمین بشینه و خودش هم مقابلش زانو زد .

_ استاد پارک ؟ صدامو می شنوین ؟

در حالی که سیلی های آرومش رو به صورت چان می زد ، صداش می زد و حالش رو می پرسید .

چانیول پلک های لرزونش رو کمی از هم فاصله داد و به خاطر دردی که ناگهانی تو سرش پخش شد ، اخم کرد .

_ سرم ... سرم داره گیج میره .

بکهیون نگاهش رو تو صورت چانیول چرخوند و مشغول ماساژ دادن شقیقه های پسر نشسته رو زمین شد و زمزمه کرد : الآن احساس بهتری دارین ؟؟

چانیول لب های خشکش رو روی هم فشار داد . مگه می تونست بهتر نشه وقتی که اون انگشت های ظریف و کشیده از طریق پوست پیشانیش آرامش رو به تمام وجودش تزریق می کردن ؟

_ بـ ... بله ... متشکرم شاهزاده .

به آرومی جواب داد و نگاهش رو از چشم های نگران پسر مقابلش دزدید .

بکهیون روی زمین جا به جا شد و با تردید پرسید : چه اتفاقی براتون افتاد استاد ؟

تنها جوابی که گرفت ، آه عمیق ولی بی صدای پسر نقاش بود در حالی که به هر نقطه ای از اون تالار خلوت نگاه می کرد تا از روبرو شدن دوباره با چشم های شاهزاده فرار کنه .

بکهیون اجازه داد چان کاملاً قضیه رو هضم کنه ... بهش حق می داد تا مرز غش کردن شوکه بشه !!

خودش هم اگه اون رفتار ها رو انجام می داد و می فهمید طرفش ولیعهد کشورش بوده ، همین قدر شوکه و آشفته می شد و البته که قصد نداشت چان رو به خاطر رفتارش سرزنش کنه چون اون از هویتش بی اطلاع بود .

چانیول حس می کرد اگه چیزی نگه ، فقط همه چی براش عذاب آورتر میشه و بیشتر از این احساس شرمندگی تمام وجودش رو فرا می گیره.

.• 𝘼𝙩 𝙏𝙝𝙚 𝙀𝙣𝙙 𝙊𝙛 𝙉𝙖𝙢𝙮𝙖𝙣𝙜 𝙋𝙡𝙖𝙞𝙣 •.Where stories live. Discover now