از وقتى يادم مياد از روشنايى متنفر بودم ، تاريكى تموم زندگيمه ولى بيشتر از حد بهم نفوذ كرده جورى كه قلبمم تسخير كرده ، من مشكلى ندارم ، البته از وقتى يتيم شدم مشكل ندارم،من تا قبل از اون اتفاق يه انسان بودم ولى زندگى معمولى نداشتم ، مطمئنم بودم يه روزى ميرسه كه هيولا ميشم ، حالا از هر روشى كه شده ولى خب اين اتفاق با يتيم شدنم به وجود امد ولى مهم نيست تا وقتى كه بتونم به چيزى كه مى خوام برسم مهم نيست .
ولى من چيزيم ندارم كه بخوام بهش برسم
من از وقتى كه ٥ سالم بود از ٥ تا كلمه متنفر بودم و حالا اونا رو به دو دسته تقسيم كردم
دسته ى اول : كلمه هاى كه بى معنين :
پدر ، اميد ، اينده
و دسته ى دوم : كلمه هاى غير قابل درك :
ارزو ، عشق .
من اين رو از بچگى ميدونستم و هنوزم به اين عقيده باور دارم
اين كلمه ها بى معنى ترين چيز توى دنيات كه من حتى از وجودشون متنفرم ، بيشترين كلمه اى كه ازش متنفرم "پدر" بى مفهوم ترين كلمه ى دنيا ، درسته خودم پسرم ولى هيچ وقت نمى خوام پدر كسى باشم چون نمى خوام مثل اون عوضى باشم .من با اينكه به مادرم قول دادم يه پدر و يه همسر خوب ميشم ، مى خوام اين قولو بشكنم .
چون هيولا ها قولى رو نگه نميدارن . كار هيولا ها شكستنه .
اينده براى من بى معنيه . من فقط دوست دارم اين راهو ادامه بدم ، بدون هيچ اهميت و توقفى .
برام مهم نيست چه اتفاقى ميوفته ، چون من الانشم تو داغون ترين وضيعتم هستم . من "جانگ جيمين " .... اه ... از اين فاميلى متنفرم ، بهتره بگم "پارك جيمين " توى ١٥ سالگى يه هيولا شدم و قراره زندگيمو بدون اون كلمه ها ادامه بدم . من از ديروز يتيم شدم و خونمو از دست دادم و تو خرابه ها زندگى ميكنم با يه دست لباس و يه گوشى قديمى و يه كيف كه اندازه ى شبمم غذا توش هست ... منم بايد يه كارى پيدا كنم ولى شك دارم كه كسى به بچه ى يتيم كه تو خرابه ها مى خوابه و اصلاً مدرسه نرفته كار بده .
پليس چند بار سعى كرد برام خانواده پيدا كنه ولى من هر بار در رفتم چون نمى خواستم دوباره موجودى به اسم پدر داشته باشم و دوباره همون بلاها رو حس كنم .
ترجيح ميدم تو خرابه ها با حيوونا زندگى كنم تا پدرى داشته باشم و دلم مى خواد تمام خاطرتاش پاك شه . همه ى خاطراتش از الان تا ده سال پيش ... از اون موقع كه زير قرض رفت و مست ميومد خونه و منو تو زير زمين ميذاشت ، تو تاريكى و سرما و منو شكنجه ميداد و تنمو ميسوزوند و منو تو همون جا ول ميكرد . بعد هم مادرمو تحديد ميكرد كه هيچ وقت منو بيرون نياره و مادرمو ميزد جورى كه صداى داد و جيغ تا زيرزمين ميرسيد .
هر روز مادرم يواشكى برام غذا ميورد و زخمام رو ميبست و بهش پماد ميزد ، قبل اينكه پدرم بياد و وقتى كه پدرم ميومد همون كارارو تكرار ميكرد ... من رو تا ١٥ سالگى تو زير زمين نگه داشت. من نه مدرسه ميرفتم و نه دوستى داشتم ...مادرم با كتاباى خودش بهم درس ميداد ... پدرم وقتى ١٠ سالم شد مادرم رو مجبور كرد كاركنه ... مادرم عزيز ترين كسم بود ، ولى ديروز اون عوضى زود امد خونه و ما رو ديد ، مارو از زيرزمين بيرون اورد . مادرم رو زد ، تمام تنش رو زخم كرد و بعد چاقوشو فرو كرد تو شكمش ... اون عوضى زندگيم رو كشت بعد به من حملع كرد و با چاقو پهلوم رو زخمى كرد ... و بعد با چاقو رو تنم ١٥ تا جاى زخم گذاشت ، درست به اندازه ى سنم ولى اونا ديگه برام دردى نداشت فقط برام مثل يه سرى علامت بودن ... علامت هايى براى انتقام ازش ... بعد از اينكه داشت زخم ١٥ هم رو روم ميزاشت يه تير خورد بهش . اون اشغال مرد ... تلبكاراس كشتنش ... اون روز بعد از ده سال بلاخره لبخند زدم ...
اه بازم اين خاطرات لعنتيم رو مرور كردم ، اى كاش هيچ وقت بدنيا نميومدم ، نه ايكاش اون عوضى بدنيا نميومد ... هنوز برام سؤاله ،
مادرم چرا باهاش ازدواج كرد ؟
ولى خب ديگه مهم نيست ... چون نه مادرم زندست ، نه اون عوضى و نه من ....
*صداى زنگ (ساعت)*
اه ساعت ٥...
بهتره برم يه جايى ، دنبال كار بعدشم با اون پول فاميليه لعنتيم رو به فاميليه مادرم تغيير ميدم ...
بقيش ديگه مهم نيست .
YOU ARE READING
Darker than nightmare
Mystery / Thrillerاين داستان درباره ى جيمين ، شوگا ، تهيونگ و جيهوپه ... درباره ى گذشته ى سرد جيمين و اينكه چطور با اعضا اشنا ميشه ... *: داستنش رو از قبل برنامه ريزى نكردم پس خودمم نمى دونم دقيقاً چى ميشه فقط يه سرى از پارتاشو ميدونم ... **: چون كاپلى طرفدارش زياد...