Part 5

108 20 1
                                    

*زمان ها رو نميتونم مشخص كنم ، تو حرفا بفهمين *
...
سه روز از روزى كه كارمو شروع كرده بودم گذشته بود .
از اونجايى كه تازه وارد بودم فقط شستن ظرفا و بيرون لردن اشغالا با من بود ، كافى شاپم ناشناس بود و مشترى زياد نداشت ... در كل وقتم ازاد بود ، تو ى اين مابين ها به حرف هاى بقيه گوش ميدادم ... بيشترون راجب شوگا بود ، وجدانن عجيه ، منم كه زيردستشم هم گاهى اوقات بهش شك ميكنم ... وقتى كارى رو بهم ميگه خودش با من مياد ، يا حتى برم دستشويى هم باهام مياد ... ولى بقيه كاركنا داشتن ميگفتن كه شوگا گيه . حتى منم فكر ميكنم گيه ... اخه يجيوريه ... ، همين موقع صدام
*جيمين بيا
-هم ؟
*اشغالا رو ببر بيرون
يه نايلون بهم داد ... ازش گرفتم و رفتم پشت كافه ، همونطور كه فكر ميكردم دنبالم امد ... حوصلم از دست كاراش سر رفته بود ... گفتم كه حداقل يكم باهاش حرف بزنم ...
-شوگا ، تو گيه ؟
*به كسى ربطى نداره
-هستى يا نه ؟
*اگه باشم كه چى ؟
-هيچى
*نكنه مى خواستى معشوقم شى ؟
-خفه ميشى ؟
*متاسفانه من خودم معشوقه دارم ... مى تونى هم خوابم باشى
-فقط ببند دهنتو
همونطور كه ميدونستم ، اون استاد اذيت كردن بود ... با كلمات يجورى بازى ميكرد و اعصابتو خورد ميكرد . اون انسان نبود يه شيطان بود .
*دستتو خوندم ؟
-متاسفانه من باتم نيستم
*نكنه منو مى خواستى ؟
-من بهت علاقه اى ندارم
*نكنه مى خواى بهم بگى ددى ؟
-اون كلمه رو به زبون نيار
*اگه بخوام چى ؟
*نكنه ميترسى مثل پدرت باشم ، ددى جونت !
-خفه شو !
اون ديگه داشت خيلى رو مخ ميرفت ، تحملشو نداشتم ... بايد جلوى دهنش رو ميگرفتم .... دستم رو گرفتم بالا و زدمش ... من اونو زدم ... خطرناك ترين پسر كافه رو من زدم ...

-يونگى-
فلش بك
اون پسر يجورى بود ، هميشه حواسم بهش بود ... من به هيچكس اعتماد ندارم ... مخصوصاً اون ... هميشه بهم نگاه ميكرد ... ميتونستم بفهمم يچيزى مى خواد ... ولى چى ؟ حتى خودمم نمى دونستم ... مثل هميشه دنبالش رفتم ... بهش اعتمادى نداشتم ، به هيچكس اعتماد نداشتم ... ممكن بود كارى كنه ... دوباره دنبالش رفتم تا اشغالا را بزاره بيرون ... كه اون سوالى رو كه بيشتر از همه ازش متنفر بودم رو پرسيد ... چيزى كه تمام كاركناى كافى شاپ منو بهش نسبت ميدادن ... "گى "

سعى كردم با اذيت كردنش بپيچونمش ... اون پسر مثل يه هيولا بود ... خودشم به خودش ميگفت ... بارها و بارها اين حرف رو ازش شنيده بودم ... ديگه داشت رو مخم ميرفت ... بايد دست ميزاشتم رو نقطه ضعفش ... " پدر "... من به عنوان يك همكار يا ارشدشون بايد ازشون اطو داشته باشم ... پس هميشه تعقيبشون ميكنم ... بهترين فرصت بود تا اون بحث لعنتى رو تموم كنم ... كه دستشو اورد بالا و زد تو صورتم ....

 كه دستشو اورد بالا و زد تو صورتم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Darker than nightmareWhere stories live. Discover now