Part4

132 21 0
                                    

نشسته بودم و داشتم رامنمو مى خوردم ... كه براى گوشيم پيام امد
از طرف سرهنگ بود ...
"مياى يا نه ؟"
چرا انقدر خودمونيه ؟
براش نوشتم شايد ... كه بهم زنگ زد
=جيمين
-سلام ... بله ؟
=فردا بايد بياى تا بقيه رو ملاقات كنى
-فردا بايد برم سركار
=مدرست هفته ى بعد شروع ميشه
-كار منم فردا
=هرچيم بگم حرف خودتو ميزنى ...
-خوبه كه ميدونى ... خب ديگه خداحافظ ...
گوشيمو گذاشتم پايين و كنارش دراز كشيدم ... مهم نبود لباسم خاكى ميشد ... بعدش ميتونستم پاكش كنم .
فقط دلم مى خواست زودتر برم سركار ... فقط به اون پول كوفتى نياز داشتم .
بيخيال فكر كردن شدم و چشمامو بستم
*٥ صبح*
طبق معمول ٥ صبح بيدار شدم ... ازبچگى ٥ صبح براى شكنجه بيدار ميشدم .. ديدم يه سگ داره با ظرف رامنم ور ميره ... نميدونم براش بد بود يا مهم نبود ولى من اهميتى ندادم ... سعى كردم كه موهامو درست كنم ولى به هم ريخته بود ... با بيحالى تمام سمت كافى شاپ رفتم ...دوباره همون پسره رو ديدم
٪؜ سلام خوش امديد
-سلام ميشه لباسامو بديد ؟
٪؜ از اين طرف
همراهش رفتم يه لباس بهم داد ... يه پيراهن سفيد بود با يه شلوار سياه ... شبيه لباس ديروزم بود (مديوننين فكر كنين نظر ديگه اى نداشتم )
پوشيدمش و خودمو تو اينه نگاه كردم ..

 شبيه لباس ديروزم بود (مديوننين فكر كنين نظر ديگه اى نداشتم ) پوشيدمش و خودمو تو اينه نگاه كردم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


/خوبه نه ؟
پشتم رو نگاه كردم ... اون پير مرد بود ...
/ براى اينكه هيچ اطلاعاتى درموردت ندارم ميفرستمت اشپزخونه بايد ظرفا رو بشورى ... هر شكايتى هم كنى ميشه يه ضربه شلاق ...
خيلى وحشى بود -_- من حتى شكايتم نكردم ...
-باشه خب ...
/ يه همكارم دارى
-مگه ظرف شستنم چيزيه ؟
/ولى اون بايد راهنمايت كنه .. دوست نداره اسمشو بپرسى .. بايد به يه لقب خواص صداش كنى وگرنه يه كارى باهات ميكنه اون سرش ناپيداست ... همسناى خودته ولى مثل داداش بزرگترته بايد حتماً بهش احترام بزارى فهميدى ؟
-اره
فقط مى خواستم ردش كنم ... خيلى زر ميزنه
/ببين ما اينجا يه قانون داريم ... به همه احترام ميزارى ... سخت كار ميكنى ... قلدر بازيم نداريم.... از زير كارم در نميرى ... اگه اينكارو رعايت نكنى تنبيه ميشى ...
-باشه ولى مگه همكارم نبايد بهم ميگفتش
/نه فقط جاها رو بهت نشون ميده
واقعاً خيلى رو مخ بود ... اون حتى نميدونه اسم بقيه برام مهم نيست چه برسه كه بخواد يادم بمونه يا نه ... بعد دهنشو باز كرد و يكى رو هى صدا ميكرد ... يه اسم عجيب بود ...
بلاخره اون ادم تشريفش رو اورد ...يه پسر بود ... هم قد خودم بود ..حتماً همسن خودم هست ... قيافش خيلى دپرس ميزد ... موهاشو ابى كرده بود ... يه لقب عجيبم داشت فكر كنم "شوگا " بود لقبش ...

*خب هان ؟/بيا بهش چيزا رو بگو* خود خرفتت نميتونستى بگى ؟ /منم گفتم ولى تو ارشدشى *من چرا بايد به يه بچه نيم وجبى چيزى بگم /همسن خودته *خب خب يجورى بود انگار هر ثانيه كه ميگذشت به زمان مرگم نزديك تر ميشد ولى من يه هيولام پس نبايد يه انسان برام مهم ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

*خب هان ؟
/بيا بهش چيزا رو بگو
* خود خرفتت نميتونستى بگى ؟
/منم گفتم ولى تو ارشدشى
*من چرا بايد به يه بچه نيم وجبى چيزى بگم
/همسن خودته
*خب خب
يجورى بود انگار هر ثانيه كه ميگذشت به زمان مرگم نزديك تر ميشد ولى من يه هيولام پس نبايد يه انسان برام مهم باشه ..
*چيزى بلد نيستى تو ؟
-سلام
*خب با من بيا
رفتم دنبالش ... همه چيزا رو برام توضيح ميداد ولى بيحال مثل يه موجود خابالو ... ما بين حرفاشم ازم سوال ميپرسيد و بهم قانون هاى خودشو ميگفت... حس ميكردم تو ى ديونه خونم

............
شايد اپ ها طول بكشه و لطفاً نظرم بديد نظرات واقعاً بهم انگيزه ميده
مرسى
😊

Darker than nightmareWhere stories live. Discover now