وقتى كه طرد ميشى ... دنيا ديگه جايى نيست كه بشه بهش اعتماد كرد ... مردما برات اشغالن و تنها چيزى كه حس ميكنى ... تنفره ، وقتى از چيزى متنفر ميشى ...تغير ميكنى... "تنفر ادمو تغير ميده"
ولى كسى دقت نميكنه ... اون ادمه كه تنفر رو به وجود مياره ... من تهيونگ ١٥ ساله ... كسى با يه تحصيل نصفه نيمه هست و هيچ شغلى نداره ... تو يه اپارتمان كوچيك زندگى ميكنم ... و از طرف خانوادم طرد شدم ...همه ميدونستن خانوادم بهم علاقه اى نداشتن ... هميشه محروم بودم ... و تو جاهاى مضخرفى درس مى خوندم ، هميشه بين من و خانوادم پلى وجود داشت ... اونا برادرمو بيشتر دوست داشتن ... وقتى كه براى اينكه تو قلبشون جا بشم تمام تلاشمو كردم و به تمام حرفاشون گوش دادم... ولى هيچ وقت بهم علاقه اى نشون داده نشد ... وقتى كه تمامى نمراتم بيست شد و فقط گفتن تلاشت بيد همينقدر باشه و به برادرم كه ١٢ شده بود بستنى دادن ، هيچ وقت تم چيزى رو جز غذاهاى معمولى نچشيدم ... و يه رو ز سر اينكه تو فوتبال توپ خرد به پنجره منو طرد كردن ... مسخره ترين دليل ... همه ى مردم ميگن "فقط به خانوادت اعتماد كن " ولى وقتى از خانوادت طرد ميشى ... دليلى براى اعتماد ندارى ..وقتى طرد شدم ... رفتم اداره پليس ... من هميشه راجب اين اداره پليس اطلاعات جمع ميكردم ... ميدونستم يه بخشى رو فقط براى ما اختصاص دادن ... بچه هاى يتيم و بدبختى كه خانوادهاشون باهاشون مثل يه انگل برخورد ميكردن ... به محظ اينكه طرد شدم ... رفتم پيش سرهنگ "هان " و اون منو ثبت نام كردن ... سرهنگ "هان "مرد مهربونيه ولى احمق ...حتى معلوم نيست چرا انقدر تلاش ميكنه...
دوباره خاطراتمو مرور كردم و رو تختم دراز كشيدم ... تلويزيون رو ووشن كردم ... بازم راجب قتل حرف ميزد ... يه انسان ديوانه كه مردمى شكنجه ميده و ميكشه ... ولى هموز هويتش معلوم نيست ... ولى ضايست كه چرا انسانا رو ميكشه ... تنفرى كه داره يا اينكه قبلاً اينكارو كرده و ديوانه شده...يه دقيقه با خودم فكر كردم نكنه كه منم اگه خانوادمو بكشم ، ديوانه شم ... ولى تغيرى نميدم ... من هر روز خاطراتم رو مرور ميكنم و همين كار باعث ميشه عطش كشتن توى من بيشتر شه ... بلند شدم و لباسامو در اوردم ... رو تنم يه جاى سوختگى بود ... دستمو گذاشتم روش و ياد خاطرم افتادم :
[* ادماى ناشناس با علامتاى \،|،/ ،• نشون داده ميشن ]
-فلش بك ده سال قبل -|تهيونگ زود باش بيا اينجا
با لبخند رفتم پيشش
+بله مامان
|اين چه كارى بود كردى
به ظرف نودلى كه براى شام داشتيم نگاه كردم ... ديدم برادرم پشت مادرمه و لبخند زده ... ميدونستم كار من نبوده، من تمام مدت توى اتاقم زندانى بودم ... ياد حرف هاى پدرم ديروز پدرم به برادرم افتادم : جيهو ... اگه كار اشتباهى كردى فقط بنداز گردن تهيونگ ... اونموقع كسى دعوات نميكنه .
و حالا برادرم داشت از اين كار پيروى ميكرد ... با تعجب به مادرم گفت
+اما كار من نبود ...
-تهيونگ دروغ نگو ، جيهو گفته كار توئه .
+من تمام مدت تو اتاقم بودم
-ولى جيهو گفته كار تو بوده و من به جيهو بيشتر از تو اعتماد دارم
اشك تو چشام جمع شده بود ، چرا من هميشه جدام ؟ گريه كردم
ولى من كارى نكرده بودم ...چرا ؟ چرا پس ؟
|نمى خواى چيزى بگى
+ولى كار من نبود راست ميگم
|دروغ ميگى ... ميدونى ما تو اين خونه با دروغ گوها چيكار ميكنيم ...
رفت اشپزخونه و بعد با يه سيخ داغ برگشت ... داشت كباب درست ميكرد ... پس چرا براى يه نودل منو دعوا ميكرد ... منو گرفت ... لباسمو در اورد و سيخو زد رو تنم ... مى سوخت ... خيلى بدجور ... دادم بلندشد و شروع كردم گريه كردن ...
|گريه نكن
بهش نگاه كردم ... سعى كردم گريه نكنم ... ولى نميشد .
|مى گم گريه نكن
سيخو ميگرفت و تنمو ميزد ...من اون شب از شام محروم شدم ... درصورتى كه برادرم داشت شام مى خورد ... من راست گو بودم ولى از طرف ادما طرد شدم ...
دوباره جاى سوختگيو برانداز كردم ... ياد دردش افتادم و چشمام بى حالت شد ... لباسمو عوض كردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سمت يه خونه ... يه خونه ى سوخته ... عاشق اون خونه بودم..٣ روز پيش پيداش كرده بودم ... توش يه جسد بود با چندتا چيز بى ارزش ... كه نابود شده بودن ... توش يه سرى چيزايم بود كه كامل نسوخته بوداًن مثل يه سرى كتاب درسى تو زيرزمين ... لكه هاى خون و وسايل شكنجه مثل چاقو ... خيلى بد نبود ... من هميشه از اين خونه لذت ميبردم ، وسايل شكنجه رو بارسى ميكردم و هر كدومو كه بهتر بود براى شكنجه ى خانوادم انتخاب ميكردم ... مشغول گشتن تو اون خونه بودم كه يكى درو باز كرد ... كى اين وقت شب مياد تو يه خونه ى تاريك ؟ يه احمق ... ميدونم خودمم جزو ادماى احمقم ولى جز من كسى نيست ... رفتم بالا و رو اخرين پله نشستم ... يه پسر بود ... موهاش طلايى بود ...ولى اصلاً طبيعى بنظر نميومد ... كل لباسش زخمى بود ... رفت پيش جسد سوخته ... اون جسد سوخته مال يه زن بود ... اين معلوم بود ...اون پسر شروع كرد با حرف زدن با جسد و مثل ديونه ها مى خنديد ... ميشنيدم كه مابين حرفاش ميگفت "مامان "... شك كردم ...چون شايعه شده بود ... اين خانومه خودكشى كرده ولى هيچ كسى خونشو وقتى بچع داره اتيش نميزنه ... هيچكسى جز ادما ... ديدم بلند شد و يه دست لباس رو گرفت و انداختشون توى كيفش ... داشت ميومد پايين كه گوشيش زنگ زد ...
-هان ؟
- فرقى نداره
-باشه
-خداحافظ
تنها چيزى كه شنيدم اين بود ... كه شروع كرد حرف زدن ...
-اون لعنتى چه گيرى داده من اين پسره رو فردا ببينم ... اصلاً اين تهيونگ كى هست ؟
يه دقيقه خشكم زد ... چرا دنبالم بودن ... كسى نميدونست ... اصلاً از كجا منو ميشناختن ...
بهش نگاه مى كردم ... نكنه قاتل بود ؟ فرقى نداشت اگه ميمردم ولى بايد انتقاممو ميگرفتم ... همين باعث شد بترسم ... پسره رفت بيرون و منم تونستم در برم ...خب ، خب ... خوب بود ؟
متاسفانه هوسئوك ديرتر مياد پس زياد منتظرش نمونين ...
YOU ARE READING
Darker than nightmare
Mystery / Thrillerاين داستان درباره ى جيمين ، شوگا ، تهيونگ و جيهوپه ... درباره ى گذشته ى سرد جيمين و اينكه چطور با اعضا اشنا ميشه ... *: داستنش رو از قبل برنامه ريزى نكردم پس خودمم نمى دونم دقيقاً چى ميشه فقط يه سرى از پارتاشو ميدونم ... **: چون كاپلى طرفدارش زياد...