Part 6

97 19 2
                                    

-يونگى -
*دلت دعوا مى خواد عوضى
-تا دلت بخواد
* پس بزار شروع كنيم ... پشه !
خوب تونسته بودم رو مخش ... الان خودشو نابود ميكرد ... با يه حركت ...
-اماده اى نه ؟
*بيشتر از تو
-خوبه
اون منظورش چيه ؟ هيچ وقت نميشه فهميد انسان ها به چى فكر ميكنن ولى هيولا ها بدتر ...
يه قدم امد سمتم ، منم رفتم جلو و دستمو مشت كردن تا بزنمش ... جاخالى داد ... همينطورى داشت ميرفت ... داشت ناديدم ميگرفت .. اون زيردست لعنتى ... منو داشت ناديده ميگرفت ... بهچه حقى ... مى خواست حرصمو در بياره ؟
پوزخند زد ... كارى كه مى خواست بكنه نامعلوم بود ... ولى من ككم نميار،نه الان ... خودمو جم و جور كردم و راه افتادم ...
-جيمين -
-فلش بك -
رفتم جلو ... مى خواستم بزنمش ولى اون زودتر دست به كار شد ... پس منم بهش بى محلى كردم ... چيزى كه بيشتر از هرچبزى تو دنيا ادما رو عصبانى ميكنه .... و همونطور كه فكر مى كردم عصبانى شد ... واكنش خوبى بود ... از موفقيتم خوشم امد و پوزخند زدم ... قيافشو دوباره مثل هميشه كرد و جلو رفت ... منم تمام مدت نقشه ميكشيدم ... نميزاشتم كه اين كاراش بى نتيجه باشه .... من هرجوريم باشم ، يه هيولام ...

رفتم كنارش و بهش تعنه زدم ... هرچى نباشه من ميدونستم بايد چيكار كنم ...
* هوى چته ...
- مى خوام باهات كارى كنم كه تا عمر دارى فراموشش نكنى ...
*اون گالتو ببند وگرنه هرچى ديدى از چشم خودت ديدى
-باشه پس اماده باش
رفتم سمتش ... دستشو اورد سمتم مى خواست بزنتم كه دستشو گرفتم ...
-يونگى -
امد سمتم ... من دستمو بردم سمتش ... مى خواستم كبودش كنم ... گرفتش ...اون گرفتش .. من ... كسى كه بدون فكر عمل نمى كرد ... داشتم چيكار ميكردم ... اون پسر داشتم باهام چيكار ميكرد ؟ هيچ نميدونستم ... بايد يكاريش ميكردم ... از اعتراف متنفرم ... ولى داشت دستپاچم ميكرد ... حتى نميدونستم چرا ... اون واقعاً هيولا بود ... امد سمتم ... داشتم ذهنمو اروم ميكردم كه بغلم كرد ... اون عوضى مى خواست چيكار كنه ...
*چيكار ميكنى اشغال ؟
-مگه مهمه ...
با تمام دستم هلش مى دادم ولى مقاومت ميكرد ... چيكار مى خواست بكنه ... فقط يه راه ديدم ، با پام زدمش ... ولى بازم مقاومت كرد ... فقط يه راه موند ... فول كردنش ... زدمش ولى انگار نه انگار ... ميتونستم دردشو بفهمم ولى اون كارى نميكرد ... منم گازش گرفتم ... ولى فقط يه اه كشيد ... منتظر چى بود ... اون ذهنمو بهم ريخته بود و مى خواست يكارى كنه ... اون مى خواست كارى كنه كه من مين يونگى پشيمون شم ، ولى راه نداره ...
-جيمين -
كلى بلا داشت سرم ميورد ... اهميت نميدادم ... مى خواستم بدبختش كنم ... بدتر از يه دختر .... عصبانى شده بود ... داشت خودشو مى باخت ...
- مى خوام كبودت كنم ... جورى كه پشيمون شى
* هنوز براش خيلى كوچيكى ... پشه !
بهش ريشخند زدم ...
-بعداً ميفهمى ... كارى ميكنم هيچ وقت اين روز يادت نره ...
لبمو گذاشتم رو گردنش ... داشتم براش مارك ميذاشتم .... ميدونستم با اين كبودى نميتونه كارى كنه.... با گردنش ور ميرفتم ... حس خوبى داشت ... ولى من همچنان عصبانى بودم ... دليلش رو نمى دونستم ... شايد بخاطر حرفاش بود ، يا بخاطر اينكه معشوقه داشت .... برام نامشخص بود ولى با گردنش ور ميرفتم ... اينجورى ميتونستم خودمو راضى كنم ... كلى بهم فحش ميداد ... اهميتى ندادم و به كارم ادامه دادم ...
لبمو از روگردنش برداشتم ... خوب بود ... قرمز شده بود ... با زبونم جاى ماركشو ليس زدم
* گه خوريتو تموم كن
-مگه هم خواب نمى خواستى ؟
*چى ميگى ...
ميدونستم كه همه ميفهمن كه جاى مارك رو گردنشه ... يه انتقام خوب بود... بهترين راه انتقامم .... كاريو انجام بده كه انتظارشو نداره ...
ازش جدا شدم ... مى خواستم قيافشو مثل يه بدبخت كنم ... ناچيز تر از چيزى كه الان بود ... ولى الانم ناچيز ميزد .... عصابش بهم ريخته بود ... من تونسته بودم ارشدمو بدبخت كنم .... شوگا ... لقبش الان مثل يه اشغال بود ...
- يونگى -
اون عوضى بهم دست زده بود ... اون زيردست بدبخت .... بهم دست زده بود ... اون اشغال لقبمو لكه دار كرده بود ...دلم مى خواست با تمام توان بزنمش ... شروع كرد به خنديدن ...
-چيه ، نظرت عوض شده ؟
- نكنه تو مى خواى هم خوابم باشى ؟
اون ... داشت حرفاشو با رومخ ترين حالت ممكن ميزد ... ولى اون منو نميشناخت ... مين يونگى كه عصبانى ميشه ... غير قابل كنترله ... مثل يه ادم مست ...
رفتم سمتش و يقشو گرفتم ... سرمو زدم به سرش ... دردش امده بود، بلندشد ... داشت تقلا ميكرد ... دستامو مشت كردم و زدم تو شكمش ... داد كشيد ... شكمشو گرفت .... بلندش كردم و زدمش به ديوار .... دلم مى خواست بيشتر بمونم ... بقدرى بزنمش كه كل صورتش زخمى سه ... اخرين مشتمو زدم تو صورتش ... دماغش زخمى شده بود ... موهاشو كشيدم تا بلندشه كه با پا زد تو شكممم ... درد داشت ... بدجورى ... به صورتش نگاه كردم ... صورتش بى روح بود ... انگار بارها و بارها حسش كرده ... بلند شده بود و دستاشو مشت كرد ... كه امد ... مثل اينكه نگرانش بودن .... ولى خب با بيخيالى نگاه كرد و رفت .... انگار نه انگار چيزى شده .... وقتى حواسم به اون بود ... اون عوضى زد تو صورتم ... پوزخند زدم و خون لبمو با دستم پاك كردم ... از رنگ خون خيلى خوشم ميومد ....دستمو گرفتم و زدم دير چونش ... انداختمش پايين و با پام زدم تو شكمش ... دردش مطمينن براش غير قابل تحمل بود ... ولى بايد تاوان گناهشو ميداد ... تو همين مابين ريئس امد ... اون پير خرفت ... امد ... با حالتى حق به جانب گفت :
/يونگى
* گفتم اسممو صدا نزن
/فقط خفه شو
/جيمين و يونگى مياين دفتر

 با حالتى حق به جانب گفت :/يونگى* گفتم اسممو صدا نزن/فقط خفه شو/جيمين و يونگى مياين دفتر

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.
Darker than nightmareTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang