اینم اولین پارت :)
با انرژی بخونین و کامنت و ووت بذارین ، خارکمبع نباشید 😐........
درد بالی که گمون میکرد شکسته ، امونشو بریده بود اما همچنان باتمام سرعت از بین بوته ها میدوید و اهمیتی به کبودی ها و زخم هایی که تمام بدنشو پر میکردن نمیداد...
مدام در ذهنش مرور میکنه "باید به قله برسم" ،
قله ای که با بقیه ی دوستاش اونجا زندگی میکنه ، تنها جایی که میدونه براش امنه...
با این تصور سریع تر از قبل به فرار کردن برای نجات جونش ادامه داد...
پاهای قشنگِ پوشیده شده از پرش با هرتقلا و حرکت بیشتر میلرزن و قطرات عرقی که از پیشونیش به سمت سینه ی برهنش میچکن هیچ کمکی به یخ نزدنش نمیکردن...
در یک لحظه با دیدن غاری که فقط چند فوت از زمین فاصله داره چشماش شروع به درخشیدن کردن ؛
اگه فقط میتونست بدون جا گذاشتن اثری از خودش اونجا پناه بگیره...
اگه بتونه تا اونجا بال بزنه ردپایی ازش باقی نمیمونه و فکر میکنن که پرواز کرده...
پس فورا بی توجه به درد کشنده ی بالش شروع به حرکت دادانش کرد و درد حتی بدتر از قبل در سراسر بدنش پخش شد...
با فاصله گرفتنش از زمین با تمام توانی که داره خودشو به سمت غار سوق داد، و دقیقا قبل از اینکه تعقیب کننده ها به اونجا برسن موفق شد بدن کوچیکشو پشت تخته سنگی توی غار مخفی کنه...
_"فاک!"
صدای فریاد یکیشونو شنید که انگار بعد از تموم شد اثر ردپاش غضب گیر شده بود...
_"حتمن پرواز کرده...مطمئن نیستم چطور با اون بال شکستش تونسته در بره.."
مرد دیگه ای گفت.
پسر به آهستگی و با احتیاط خم شد و بهشون نگاه کرد ؛
چشمای آبی رنگش از فرط هیجان و یا احتمالا بازتاب درخشش آبگیری که کنارش قرار داشت برق میزدن.
_"نمیتونه خیلی دور شده باشه...پخش بشین ، باید دنبالش بگردیم ، تمام سوراخ سمبه هارو...
پسر از ترس شروع به لرزیدن کرد ، همینطور که با نزدیک شدن یکشون به غار صدای پاش واضح تر و واضح تر شنیده میشد...
_"بیا اینجا!"
از پشت سرش صدایی شنید و فورا به سمتش برگشت،
نگاهش قفلِ پسری که به طرز باورنکردنی ای زیبا بود و موهای بلندش مثل فرانسویا پیچ خورده بودن شد ، پسری که چشماش به رنگِ سبزِ درختای بهاری بودن..
چشمای خوش رنگش اما به وضوح غرق ترس شد وقتی صدای پا نزدیک تر شد...
_"من میتونم کمکت کنم...لطفا!"
YOU ARE READING
Sea & Sky [L.S|M.Preg](Persian Translation) !!Discontinued!!
Fanfiction!!Discontinued!! زندگی هارپی جوون و کم تجربه ، لویی تغییر میکنه وقتی پا به سرزمین سحرآمیزی که همه ی موجوداتش مثل خودش افسانه این میذاره... Written by: @SesameHazza Translated by: @saraw_ap_