"14"

139 33 3
                                    

وقتی که هری رسید خونه، خیلی خسته و‌ زخمی بود، یکی از دستاشو روی زخم مشخصی گذاشت و دست دیگه اش رو دور خودش پیچوند. وقتی که وارد اب شد تمام مخلوقات دریا منتظر بودن تا بهش سلام بدن.
ناخداگاه بهشون لبخند زد همونطور که محتاطانه به جلو شنا میکرد.

ایلا و لورال رو به خونه کوچیکشون هدایت کرد. وقتی به خونه خودش رسید با افسوس اه کشید. وقتی خم شد تا سر فوکش رو لمس کنه لبخند کوچیکی رو لبش اومد. فوک حباب های هوارو درست، و به صورت هری پرتاب میکرد. اون خندنید و سرشو خاروند قبل از اینکه ادامه بده، فوک دمش رو نزدیک اورد.

گفت: شما بچه ها میتونین هرچی رو که میخواین درب و داغون کنین! من یه اتاق جدا به علاوه تخت تاشو تو دفترکار دارم. فک کنین اینجا خونه خودتونه...

بهشون لبخند زد و محتاطانه و با درد شنا کرد. ایلا و لورال با نگرانی مسیر رفتنش رو از پشت نگاه میکردن اما ایلا شونه بالا انداخت و رفت تا یه ظرف سریال (غلات صبحانه) بیاره. لورال سر تکون داد و تخم هاش رو محکم تر تو بغلش جمع کرد قبل از اینکه به سمت اتاق مهمون بره.

هری با سرگردونی وارد اتاقش و از ترس فریاد زد قبل از اینکه متوجه بشه شخصی که رو تخت نشسته نادیاست! نادیا هیچی نپرسید فقط بازوهاش رو برای هری باز کرد، هری لبخند زد و به سمت اغوشش شنا کرد، اونا برای مدتی تو همین حالت موندن.
بعد نادی هری رو به بغل خوابوند و هری اجازه داد همونطور بغلش کنه تا زمانی که به خواب بره، درواقع خیالش راحت بود که همچین دوستایی دورو ورش داره...

از طرف دیگه لویی هنوز هم باید از هارپی جوون مراقبت میکرد...
اون رو به لانه اش برد و برای خودشون کمی ماهی گرفت همینطور یکم سیب و توت هم پیدا کرد تا باهم تقسیم کنن.

وقتی که فرن سهم خودش رو خورد، در خالی که سمت لویی تو خوش جمع شده بود خوابید.
لویی شونه بالا انداخت و غذاشو خورد، اون شب به اندازه ی یه پلک بهم زدن هم نخوابید پس صبح زود وقتی که فرن بیدار شد لویی کاملا هوشیار بود، بدجوری خسته بود ولی نمیتونست بخوابه!
میترسید اگه بخوابه، وقتی بیدار شه ببینه همه اینا خواب بوده....

فرن در حالی که چشم میدزدید پرسید: لویی؟؟؟
لویی همونطور که موهای فرن رو از صورتش کنار میزد گفت: چی شده عشق؟!
- یعنی من میتونم باز بابامو ببینم؟!

لویی با ناراحتی بهش اخم کرد و سعی کرد فکر کنه تا بهترین چیزی که میتونه رو به زبون بیاره
- مطمئن نیستم عشق... جایی که زندگی میکردین رو بلدی؟!

پرسید اما کاملا مطمئن بود که اون دختر نمیتونه به یاد بیاره. دخترک شونه بالا انداخت.

- اونا برای مدت طولانی ای منو گرفتن و بردن... احتمالا صد سالی گذشته!
با چشمای گرد شده اش گفت و باعث شد لویی با دهان بسته بخنده. پیشنهاد داد:
- صد سال که نگذشته عشق! اما بیا بریم پیش مامانم شاید اون یه چیزایی بدونه...

Sea & Sky  [L.S|M.Preg](Persian Translation) !!Discontinued!!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora