چطورین؟بالاخره عاپ کردم:)
- - -
هري از خواب بیدار می شه، بخاطر ساعت های خسته کننده یكم قبل خوابش برده بود. هنوز خیلي محكم داخل اون غار فشرده شده و بخاطر وضعیتي كه توشه تمام بدنش درد گرفته.
قبل از اینكه از غار بیرون بیاد بدنش رو می کشه و بعد به دور و اطراف با اضطراب نگاهي مي اندازه.
یك دفعه چندتا غواصو مي بینه كه با یسري چراغ روشن اطراف رو نگاه می کنن.پس بر مي گرده و به درون غار مي ره و درست وقتي كه خودشو درون سایه ها پنهان مي كنه نور چراغ روش مي افته. اون شخص پوزخندي مي زنه و یه وسیله اي كه هري قبلا دیده بود رو تو دستش مي گیره. پسر جیغي مي كشه و دستشو روي شكمش مي ذاره و دمشو بالا میاره تا بتونه حداقل یكم
دیگه از بچش محافظت كنه و وقتي صداي یه كلیك رو مي شنوه چشماشو مي بنده. ناگهان فریاد میزنه:"صبر كن!"
و در حالي كه یه دستش رو سینشه و دست دیگش رو شكمش به سمت جلو شنا مي كنه. اون شخص اسلحشو كنارش مي اندازه. مرد به سمتش شنا مي كنه و سعي مي كنه تا بازوشو بگیره. هری هلش می ده و به سمت بیرون غار پرتش می کنه.
از پشت بهش نزدیك میشه و دنبالش مي كنه. درحالي كه دستش روي شكمشه اون شخص رو تا در ورودي دنبال میكنه تا وقتي به یه نردبون مي رسه. هري اسانسور كنار نردون رو میبینه و درحالي كه خودشو از نردبون بالا میكشه غر غر مي كنه و به سمت زمین خشك خودشو سر مي ده، دقیقا جایي كه تعداد كمي از مردم در حال انتظار كشیدن بودن.
پسر صندلي چرخدار کوچیکی رو می بینه، بهش اخمي مي كنه ولي در عین حال خودشو به سمت اون چرخ ها با كمك دست هاش مي كشه، درست وقتي كه مردم قصد داشتن همینكارو براش انجام بدن.
دمشو بالا میكشه تا به زمین برخورد نكنه و سپس با راهنمایي مردم خودشو به جلو حركت میده. اونا به سمت ساختمون و یه اتاق همراه با استخري كه پر از آب بود راهنماییش مي كنن. هري با كلي تشكر به درون آب شیرجه مي زنه و سپس به سمت راست مي چرخه.
گوشه اتاق مي شینه و دمشو به سینش نزدیك مي كنه. با ضربه اي كه توي راه خورده بود این بهترین كار بود. مردم اونجارو ترك مي كنن و چند لحظه بعد با یه دستگاه كه روي یه چرخ دستي بود بر مي گردن. اونا دسته ی اون دستگاه رو براش توي آب جایي كه نزدیك به هري باشه مي اندازن و هری
اون دسته رو با ترس از خودش پس مي زنه.یكي از انسان ها خم میشه و به سمت هري با عصبانیت مي ره ولي یكي دیگشون با بلندي حرف مي زنه تا حواسش رو پرت كنه: "اون ترسیده، نمي دونه چه خبره و فقط سعي مي كنه تا از بچش محافظت كنه."
پسر چشم هاشو مي چرخونه: "خوب ما كسي رو داریم كه اینجا حامله باشه؟ یا حداقل یكي از اونا تا بهش بگه؟"
ESTÁS LEYENDO
Sea & Sky [L.S|M.Preg](Persian Translation) !!Discontinued!!
Fanfic!!Discontinued!! زندگی هارپی جوون و کم تجربه ، لویی تغییر میکنه وقتی پا به سرزمین سحرآمیزی که همه ی موجوداتش مثل خودش افسانه این میذاره... Written by: @SesameHazza Translated by: @saraw_ap_