ووت و کامنت فراموش نشه. ببخشید بابت تاخیر.
--------
هری وقتی بالاخره بیدار شد، دوباره به جعبه کوچیک شیشه ای برگشته بود. با ترس به اطرافش نگاه می کنه قبل از اینکه متوجه این واقعیت بشه که موقعیتی که الان توشه باعث شده بهش ضربه ای وارد بشه. ناگهان دست هاش رو به سمت شکمش می بره. هیچ باندی دور شکمش نبود و هنوزم شکمش بر آمده بود.
هری سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه، سپس دست هاشو به دور شکمش می پیچه و اونو سفت بغل می کنه و تا اونجایی که می تونه به سمت پایین خم می شه. وقتی دوباره کمرش رو صاف می کنه بخاطر آسیب های احتمالی که ممکن بود مردم بهش زده باشن سعی می کنه تا بقیه جاهای بدنش رو هم چک کنه.
هیچ چیزی جز یه چند تا پولک کنده شده و خراشی روی دمش که نزدیک به رونش بود پیدا نمی کنه.
هری گیج میشه، خه چرا باید بخاطر جا بجا کردنش بیهوشش کنن؟ پسر سرشو تکون میده و بر می گرده. سپس با دقت راهشو که درون مکانی تنگ هست رو دور میزنه و تقریبا موفق به خروج نمی شه تا وقتی که متوجه پنجره کوچیکی که ازش یه چیز قهوه ای رنگ عبور می کنه می شه و چشماش بخاطر اون چیز لوچ می شه. سپس یه صدای بلند می شنوه، چشم هاش از ترس به خاطر اون صدای ترسناک گشاد می شن.
بعد از گذشت چند دقیقه که هیچ اتفاقی نیوفتاد، همون مقدار کمی امید که هری داشت هم از بین می ره و سپس تکیه اش رو از روی آرنجش بر می داره و بازوش رو که به یه طرف مخزن فشار می آورد رو زیر سرش می ذاره تا از درد گردنش که همینجوریشم زیاد بود جلوگیری کنه.
ناگهان هری به خاطر دردی که توی دمش می پیچه دادی می کشه، دمش در حالت ناخوشایندی قرار گرفته بود به طوری که دو بار خم شده بود که این بیشتر از حد انعطاف پذیریه دمش بود. هری می خواست بره خونه، می خواست لویی بغلش کنه و بهش بگه که همه چیز قراره درست بشه. قطره ای اشک از چشم هاش پایین میاد و با آبی که اطرافش رو فرا گرفته بود حل می شه ولی حتی هری متوجه این اتفاق نمی شه.
سپس چشم هاش رو محکم می بنده و به خاطر دردی که توی ستون فقراتش و پوست سخت زیر شکمش در حال گردشه به شکمش چنگی می زنه. هری نفسش رو لرزون بیرون می ده و درحالی که زمزمه می کنه به آرومی شکمش رو می گیره و می گه:"باشه بچه ها، الان زمانش نیست خب؟"
سپس به سمت دیگه ای می چرخه تا ببینه که می شه از درد و وضعیت بدی که توش قرار گرفته رها بشه یا نه. وقتی چشم هاش رو باز می کنه آمادگی چیزی که مقابلش می بینه رو نداره.
--
تقریبا یه ساعت قبل از اینه که لویی یه نقشه به ذهنش بیاد. به نقشه ای که کشیده افتخار نمی کنه ولی اگه کسی درموردش چیزی بپرسه با اعتماد به نفس زیادی درموردش صحبت می کنه، حتی با وجود اینکه این نقشه شامل دوباره برگشتن به پنجره شیروونی و گشتن دوباره اون ساختمون باشه.
YOU ARE READING
Sea & Sky [L.S|M.Preg](Persian Translation) !!Discontinued!!
Fanfiction!!Discontinued!! زندگی هارپی جوون و کم تجربه ، لویی تغییر میکنه وقتی پا به سرزمین سحرآمیزی که همه ی موجوداتش مثل خودش افسانه این میذاره... Written by: @SesameHazza Translated by: @saraw_ap_