Sea & Sky [L.S|M.Preg](Persian Translation) !!Discontinued!!

"15"

هی گایز👋🏻
خوب من این عکس رو اتفاقی تو اینستا دیدم گفتم شما هم ببینین🥺

*Mr good Samaritan:
به غریبه ای میگن که وقتی کمک نیاز دارین با جون و دل خودشو میرسونه...

————————————————

چند روز آینده شامل هری و لویی بود که به هیچ وجه همدیگه رو ترک نمی کردن. فرن با اون ها، که به هم دیگه چسبیده بودن، مونده بود. اگه با لویی میموند با هری هم بود پس دیگه مجبور نبود فکر کنه که شب بعد رو کجا بمونه.

در واقع تو عمل جی هم اون بچه رو به فرزند خواندگی گرفته بود، توی هر فرصتی که پیدا می‌کرد اون رو با خودش می برد.

بعد همه چی عوض شد...
جی برای ماموریت رفته بود اطراف گشت بزنه تا ببینه انسان ها دزدکی اون طرف ها هستن یا نه، لوتی رو هم با خودش برده بود. اونا داشتن بالای درخت ها پرواز می کردن که متوجه یه لکه شدن، نزدیکتر که شدن دیدن که یه هارپی خیلی پیر با پر های مشکی به بغل دراز کشیده. چشماش بسته بود و سنگین نفس میکشید. نفس های سنگینش بسیار گوش خراش بود.

جی فرود اومد و هارپی رو بلند کرد. ماموریت را ترک کرد تا پرواز کنه و اونو برای درمان اضطراری به غار برگردونه. جی انگشتاشو به شدت رو شکم هارپی فشار می داد. زمانیکه لویی به سرعت پایین آمد فرن هم همراهش بود پرسید:
- کاری هست که بتونم برای کمک انجام بدم؟

جی با ناراحتی سر تکون داد و لویی فرن رو تو بازوهاش جابجا کرد

- نانا؟!
چشمهای جفتشون به سمت فرن چرخید که از ترس گشاد شده بود.

فرن تو بغل لویی وول خورد و خودشو به زمین انداخت که صدای تلپ ارومی داد به سرعت به سمت بدن نحیف هارپی پیر رفت. از تخت بالا رفت تا بتونه صورتش رو لمس کنه زمزمه کرد:
- نانا؟!

هارپی پیر چشمهاش رو به ارومی و با تقلا باز کرد لبخند زد. زمزمه کرد:
- فرن...

دخترک خودش رو تو آغوش مادربزرگش انداخت گریه کرد و سفت در آغوشش گرفت و اشکاش روی صورت چروکیده نانا چکید. پیرزن پرسید:
- میتونم با این مرد جوون برای چند دقیقه تنها صحبت کنم؟!

فرن سر تکون داد و با گیجی اخم کرد. جی بغلش کرد و بیرون رفتن و به لویی فرصت صحبت دادن. وقتی اونا رفتن پیرزن چنگ انداخت و بازویی گرم لویی رو محکم توی هر دو دستش گرفت و گفت:
- من دو سال گذشته رو صرف پیدا کردن اون کردم... من تمام چیزی هستم که اون داره.... و الان دارم میمیرم....