سلام بچه ها، ببخشيد دير شد.
ووت و كامنت يادتون نره.
- - - - - -
وقتی لویی و آیلا به منطقه محصور شده می رسن نزدیک شب شده.
لویی از دست خودش به خاطر اینکه خوابیده عصبانیه ولی با دیدن چند تا نگهبان می فهمه که در هر حال خوابیدن یا نخوابیدنش تغییری ایجاد نمی کرد.
داره خودشو آماده می کنه تا به بالا پرواز کنه و دید بهتری داشته باشه ولی آیلا بازوشو می گیره و لویی بر می گرده و به صورتش نگاه می کنه:"هری دوست داره، اون می خواست که تو اینو بدونی"
لویی همونطور که داره به بالا پرواز می کنه لبخندی از شادی و علاقه می زنه و بالای برج
می شینه. سپس در حالی که آیلا خودشو درون بامبوهایی که اون پایین بودن قایم می کنه، پسر به منظور پنهان شدن خودش رو خم می کنه. می تونه حداقل بیست نفرو با تفنگ هایی که نگه داشتن و دور محوطه چرخ می زنن رو ببینه. اون تفنگا لویی رو ترسوند، پسر می دونست که حتی اگه تو هوا هم باشه اونا می تونستن بگیرنش و رد کردن بعضی از اون نگهبانا خیلی باید سخت باشه .
سپس لویی تا موقعی که مطمئنه می تونه توسط ابرها پنهان بشه به آرومی به سمت بالا حرکت
می کنه. پسر به دور محوطه چرخی می زنه و با دیدن اینکه تنها شانسش برای وارد شدن به اون محوطه یه پنجره شیروونیه به سرعت به سمت پنجره می ره .
در همین حین، هری ترسیده بود، پسر به طرز عجیبی وحشت کرده بود، مردم با سوزنی به سمتش می اومدن و هری می دونست که سوزن چه کاری می کنه.
حتی با اینکه نمی فهمید داشتن چی می گفتن قبلا دیده بود یه پری دریایی حامله ی بی هوش از در می ره تو و وقتی بر می گشت، به طور واضحی شکمش کوچیک تر، قرمز و باند پیچی شده بود.
پسر نمی خواست که بذاره برای بچه هاش اتفاقی بیوفته. هری وقتی شخصی رو دید که با پوزخندی روی لبش و سوزنی توی دستاش به طرفش میاد هیسی کشید. تمام تلاشش رو کرد تا با چرخیدن به دور اتاق کوچیکش از دستای اون شخص فرار کنه.
سپس اشتباه بزرگی رو مرتکب می شه و سعی می کنه که با دمش سوزن رو بندازه.
پسر سعی می کنه تا اون رو به زمین بندازه ولی مرد دمش رو می گیره. هری وقتی می بینه مرد دوباره سوزن رو به دست می گیره و به سمت هری جهش می کنه با وحشت ضربه ای به سوزن می زنه.
مرد دم هری رو با شدت می کشه و سوزن رو از دمش بیرون میاره. هری از درد فریادی می کشه.
سپس مرد سوزن رو به روی زمین میندازه و دم هری رو با حالتی که انگار چندشش شده بود، اونور پرت می کنه.
وقتی پسر درون اون گوی تنگ به خودش می پیچه احساس گیجی می کنه.
بعد هنگامی که تاریکی تمام اطرافش رو فرا می گیره دمش رو به دور خودش برای محافظت از بچه هاش می پیچه.- -
لویی از طریق پنجره شیروونی به داخل فرود میاد و دقیقا به یه انسان برخورد می کنه، که باعث میشه روش بیوفته.
تفنگ مرد به اونور اتاق پرت می شه. لویی به شدت با اون مرد درگیر شده. مرد می خواد کنترل شرایط رو به دست بگیره ولی لویی اجازه همچین کاری رو بهش نمی ده. مرد سریع به سمت تفنگش می ره و انگشت هاش نزدیک بود تا فلز سرد تفنگ رو لمس کنه.
لویی نمی خواست همچین کاری کنه ولی تفنگ رو به دست می گیره و به سمت سر مرد شلیک می کنه. مرد از تقلا کردن دست برمی داره و آهسته به پایین پای لویی لیز می خوره، سپس لویی با آسودگی آهی کشید.
پسر بلند می شه و به سمت در می ره. قبل از اینکه داخل راهرو بشه به دو راهی پیش روش نگاه
می کنه.
ناگهان شخصی از پشتش صداش می کنه: "هی!"
سپس لویی به نزدیک ترین جای ممکن به دور از اون فرد می دوئه. پسر به سمت راهرو می پیچه و مواقع لازم از بالای سر نگهبان ها پرواز می کنه، با وجود اینکه بیشتردرها باز مونده بودن، دوباره اون ها رو چک می کنه.
لویی می دونست که تعداد زیادی از نگهبانا و دانشمند ها دنبالش می کنن ولی تا وقتی که از دستشون فرار می کرد تا نگیرنش اهمیتی نمی داد.
سپس لویی به آخر راهرو رسید، و می دونست که گیر افتاده، پس کاری رو کرد که یه آدم عادی انجام می داد اگه جای اون بود.
به سمت اتاق سمت چپش رفت و از پنجره بیرون پرید.
پسر به سمت بالا پرواز کرد، با امید به دنبال راه دیگه ای به داخل می گشت. هم زمان که در کناره های ساختمون پرواز می کرد به داخل پنجره ها هم نگاهی می انداخت. یک دفعه یه پری دریایی رو می بینه که درون یکی از اتاق ها جا گرفته، پری دریایی ای که بدون شک حامله اس، ولی اونجا یه چیزی اشتباه بود.
اون هوشیار نبودو و باندی که به دور شکمش پیچیده شده بود لویی رو بیشتر ازاین واقعیت که بچه های اون زن، یعنی اون دوتا تخم مرغ درون ماشین جوجه کشی بودن ترسوند.
لویی نمی تونست بذاره این اتفاق بیوفته. پسر با تفنگی که هنوز به همراه داشت به پنجره ضربه ای می زنه و وارد اتاق می شه. سپس در ماشین جوجه کشی رو باز می کنه و تخم مرغارو برمی داره و اون هارو با بیشترین سرعتش به بیرون از اتاق پیش آیلامی بره.
آیلا می پرسه:"ای...اینا بچه های تو هستن؟"
لویی سرشو تکون می ده:" نه، او...اون پری دریایی بیهوش بود. اونا شکمشو بریده بودن وتخمارو برداشته بودن. تا یه دقیقه دیگه با خودش اینجا میام. "
سپس دختر تخم هارو با خودش برمی داره و اون هارو تو گل و لای گرم کنارش می ذاره، جوری که فقط سر تخم مرغ های قرمز و طوسی رنگ از بین گلای تیره رنگ معلوم بود.
تا وقتی که پری دریایی بیهوش پیش آیلا جاش امن بود -آیلایی که باید مطمئن می شد تا دم روشن پری دریایی کاملا مخفی شده و خودش هم کامل مخفی باشه- اون موقع لویی برای جستجوی بیشتر به ساختمون برمی گشت.
فقط آرزو می کرد که هری رو تو وضعیتی که اون پری دریایی رو پیدا کرده پیدا نکنه.
بعد از چند دقیقه که لویی رفت، اون پری دریایی بلند می شه و وحشت می کنه:"ب...بچه هام!"
زن با داد سعی می کرد تا خودشو از دستای آیلا رها کنه. سپس آیلا می گه:"سلام لاو! اسمت چیه؟" دختر با پریشونی دستش رو روی شکمش می ذاره و با ناله می گه:" لارل"
آیلا همینطور که به سمت تخم هایی که توی گل هستن می ره می گه:"لارل، جای تو امنه، جای بچه هات هم امنه و ما تورو آزاد کردیم. یا بهتره بگم لویی تورو آزاد کرد."
دختر با خوشحالی گریه می کنه و می گه:"بچه هام؟ خدای من، ممنونم". بعد تخم هاشو به سمت گل های کنار خودش می بره و مطمئن می شه که جای اونها به اندازه کافی گرمه.
آیلا می گه:" اگه می خوای اینجا بمونی باید ساکت باشی. ما می تونیم تورو به یه جای امن ببریم اگر بخوای ولی الان باید برای لویی و پری دریایی همراهش که اینجا اومدیم تا بگیریمش صبر کنیم تا برگردن."
لارن سرشو تکون می ده و دمشو دوباره به زیر گل و لای می بره و همزمان خودش رو توی آب پایینتر میاره و تخم هاشو تو بغلش می ذاره. سپس شروع به گریه می کنه، گریه ای بین درد و آسودگی. درهمون موقع آب خنک به شکمش برخورد می کنه.
اونا در قسمت کم عمق آب منتظرن. یک ساعت می گذره و همین طور یک ساعت دیگه ولی لویی بر نمی گرده. وقتی یک ساعت دیگه هم بدون هیچ نشونه ای از لویی می گذره آیلا کم کم نگران می شه.
- -لویی تو دردسر افتاده. می دونه با نجات دادن اون پری دریایی و بچه هاش ماموریت رو توی خطر انداخته ولی اینم می دونه که اگه هری هم بود همین کارو می کرد.
لویی بعد از اینکه سعی کرده بود هریو پیدا کنه خودشو توی دردسر انداخته بود برای همین مجبور شده بود تو بیست دقیقه اخیر خودش رو درون درختی مخفی کنه. اون کارشو تو دور زدن اطراف ساختمون تموم کرده بود و یه هارپی جوون رو ازاد کرده بود. کسی که حالا به پاهای لویی سفت چسبیده و در حالی که گریه می کنه دستش رو به دور گردن لویی پیچیده.
فرن آروم از کنارش بهش می گه :"لویی...ما داریم چیکار می کنیم؟ می شه حالا بریم؟ من اینجارو دوست ندارم"
لویی برای دختر جوون احساس بدی پیدا می کنه، ولی نمیتونه هریو اینجا ترک کنه.
پس بهش می گه:"نه، عزیزم، من باید دوست پسرم رو پیدا کنم، اونا ازم دزدینش"
دختر سرش رو تکون می ده:"باشه"
لویی به خاطر اینکه چقد اون دختر کوچولو شجاعه حیرت زده می شه. فرن با مظلومی بهش نگاهی می اندازه و می پرسه :"تو دوسش داری؟"
چشم های قهوه ایش وحشی و پر از علاقه شدن. لویی به سمتش بر می گرده و قبل از اینکه جوابشو بده به طرز احمقانه ای پلک می زنه."آره، دوستش دارم...خیلی دوستش دارم"
دختربا سر تاییدش می کنه.
"خب، تو باید نجاتش بدی. مثل شوالیه ای که پرنسسی رو نجات می ده"
پسر با خنده سرشو تکون می ده:"آره فک کنم"
فرن سرش رو روی شونه های لویی می ذاره و شروع به خر و پف کردن می کنه. بعد لویی به این پی می بره که چقد اون بچه نحیف و خسته به نظر میاد. بال ها و دمش پر کافی برای پرواز رو نداشتن و گودی زیر چشم هاش بزرگتر از هر گودی ای بود که یه بچه باید داشته باشه.
پسر حتی می تونه دنده هاش و استخون لگن دختر رو احساس کنه که به بدن لویی ازطریق لباس پاره شدش فشار می آوردن.
لویی به خاطر اینکه دختر تا الان چطوری باید باهاش رفتار می شده با مقایسه شرایطی که الان توش هست عصبانی می شه. سرش رو تکون می ده و پیش آیلایی که نشسته و به نظر نگران میاد پرواز می کنه.
دختر همونطور که به پایین اومدن لویی نگاه می کنه می گه:"اوه ممنونم خدای دریاها!"
لویی از آیلا می پرسه:"این فرنه، توی وضعیت خوبی نیست. همین الانم خوابش برده، می تونی مواظبش باشی؟"
آیلا با سرش پسر رو تایید می کنه. وقتی لویی بچه رو به آیلا می ده، لارل با شک بهش نگاهی می اندازه. لویی از دختر می پرسه:"خوشحالم که بیدار می بینمت. حالت خوبه؟"
دختر سرش رو تکون می ده و با کمی ترس می گه:"من...من نمی دونستم تو یه هارپی هستی..."
لویی با شوخی می پرسه:"خب اگه نبودم چطوری می تونستم بیارمت بیرون؟"
دختر لبخند خجالتی می زنه و می گه:"آره حق با توئه فک کنم، من فقط قبلا با یه هارپی تجربه بدی داشتم، مرسی که جون من و جون بچه هامو نجات دادی..."
لویی سرشو تکون می ده و متقابلا بهش لبخندی می زنه. سپس رو به آیلا می کنه و می گه:" آیلا، مطمئن شو که جاشون امنه، هرکاری می تونی بکن تا جاشون امن بمونه حتی اگه به این معنی باشه که منو تنها بذاری و بری، خب؟"
دختر با چشم هایی گشاده شده سرشو تکون می ده.
لویی به جنگل هایی که اون محوطه رو احاطه کردن بر می گرده و سعی می کنه تا یه نقشه بسازه.- - - - - -
اگر تا الان ووت ندادين، ووت بدين. :"
YOU ARE READING
Sea & Sky [L.S|M.Preg](Persian Translation) !!Discontinued!!
Fanfiction!!Discontinued!! زندگی هارپی جوون و کم تجربه ، لویی تغییر میکنه وقتی پا به سرزمین سحرآمیزی که همه ی موجوداتش مثل خودش افسانه این میذاره... Written by: @SesameHazza Translated by: @saraw_ap_