سلام بچهها!
بالاخره برای این فنفیک مترجم پیدا شد و کیمیا عزیز تصمیم گرفت ادامهی فنفیک رو ترجمه کن.
آیدی مترجم جدید: Kimiyaakbari ئه و با اكانت خودش به كامنت هاتون پاسخ مي ده.
ووت و كامنت يادتون نره.
********
لويي درون تونل تاريك و بلند تلو تلو مي خوره،در همين حال تنها دلخوشيش اينه كه حداقل غار مرطوبه و قطره هاي آب سرد ازش مي چكه.
جريان آب به سمت پايين جايي كه توسط فانوس هايي روشن نگه داشته شده راه پيدا مي كنه، نمي دونست درون اون فانوس ها چيه، ولي همچنان كه با عجله ميره واقعا اهميت نمي ده. وقتي بعد از بيست دقيقه پياده روي به اخر تونل مي رسه چند باري به خاطر نور زننده روز پلك مي زنه.
قبل از اینکه از روی تپه خاکی پایین بیاد و به جایی بره که روی زمین شکاف های بزرگی بود. چشم هاشو چرخوند به خاطر اينكه اون مردم خیلی احمق بودن، راهي براش گذاشته بودن تا دنبالش كنه، حتی لحظه ای صبر نکرد تا به این فکر کنه که شاید اون ها این کار رو از قصد انجام دادن. پس از زمين بلند مي شه و اون راه رو تا جايي كه به لبه درياچه مي رسه دنبال مي كنه. درياچه اي مثلثي شكل و عميق كه درون لجني خيس فرو رفته. اين بهش اميد مي ده، اون و هري همراه با اب حركت ميكردن پس اگر هری موفق شده که فرار کنه، تا زمانی که توی اعماق آب بمونه جاش امنه. لب ساحل فرود مياد ، ولي نمي تونه جلوتر بره چون نمي دونه از كدوم راه رفتن.
هري تقريبا همه كار كرده بود تا فرار كنه. هنوز چيزي نمي تونست ببينه و دست هاشم بسته بود. تلاش كرده بود موقعي اي كه ميخواستن بندازنش توي قايق از چنگشون در بياد، تا اونجا كه مي تونست بلند و پر سر و صدا خودشو تكون مي داد و به اين طرف و اون طرف مي كوبيد تا وقتي كه يكي از أونها يه چيز محكم رو درست به جایی یکم پایین تر از پشتش زدن. پسر بخاطر بچه به دنيا نيومدش از ترس يخ زد. قبل از اینکه دستاش رو باز کنن و کیسه رو از روی سرش بردارن، اون رو توي جعبه ای شيشه اي انداختن ولی اون جعبه به اندازه ی کافی براش بزرگ بود.
هري هيسي مي گه، دستش رو روي برامدگي كه بخاطر ضربه روي بدنش ايجاد شده بود مي ذاره.
وقتي شروع به حرف زدن مي كنه انسان ها شروع به خنديدن مي كنن.
با فريادي مي گه:" بذارین برم!"
"دوست پسرم براي نجاتم مياد"
اونا فقط به حرفاش خنديدن. زني با پاهاش به جعبه شيشه اي ضربه مي زنه و مي گه: "این چه فاکی داره می گه؟"
YOU ARE READING
Sea & Sky [L.S|M.Preg](Persian Translation) !!Discontinued!!
Fanfiction!!Discontinued!! زندگی هارپی جوون و کم تجربه ، لویی تغییر میکنه وقتی پا به سرزمین سحرآمیزی که همه ی موجوداتش مثل خودش افسانه این میذاره... Written by: @SesameHazza Translated by: @saraw_ap_