PART1

6K 593 83
                                    

اقای مین-یونگی یونگی یونگی یونگی یونگی یونگی یونگی یونگی

یونگی-به خدا بیدارم به انجیل بیدارم به مسیح بیدارم

اقای مین-یونگی یونگی یونگی

اخرین تلاششو یرای پنج دقیقه بیشتر خوابیدن کرد و بالشتشو گذاشت روسرش که یک دفعه با احساس سردی روی پوست کمرش از جا پرید

یونگی-چیکار میکنی بابا بیدارم دیگه نیازی به ریختن اب یخ رو کمرم نبود

اقای مین-پسر جون ما خدای این سیاه بازیاییم بلندشو یه ساعت دیگه پرواز داری

کشی به بدنش داد و با گریه الکی بالشت ابی کمرنگشو بغل کرد

یونگی-فقط یک ساعت دیگه بابا

این دفعه به جای پدرش مادرش جوابشو داد

خانوم مین-بلندشو مین یونگی

به مادرش که با مهربونیه هر چه تمام چمدون سنگین طوسیشو بیرون میبرد زیرچشمی نگاه کرد

یونگی-خودم میبردمش

خانوم مین-یکیو لازم داریم خودتو جمع کنه بلند شو دیگه خیره سر پاشو بهت میگم

دمپایی رو فرشیشو سمت یونگی پرت کرد

یونگی-اخخخخ بلند شدم

رفت تو دستشویی ابی به صورتش زد ودستی به موهای بلوندش کشید

خانوم مین-پشمای گوسفندتو شونه کن

یونگی-چشم

شونه سبزشو برداشت و اونو توی موهاش فرو برد وقتی موهاشو شونه کرد با ژل به اون ها مدل داد بیرون رفت

یونگی-صبحانه

خانوم مین-زهرمار داریم میخوری؟:)دیر شد تو راه یه شیر کیکی بخر کوفت کن

یونگی-عجله دارید من برما

اقای مین-پسرم میخوایم از تک فرزندی درت بیاریم بده؟

یونگی اروم به چهره قرمز مامانش خندید

یونگی-من نوزده ساله اینو میخوام نه بابا بدیش چیه اصن من رفتم

شلوار جین یخیش رو پوشید

یونگی-خب تی شرت چی بپوشم؟اووووم این خوبه

تی شرت سفیدشو بیرون کشیدو اونو پوشید گوشیش هنذفریش رو گرفت و بعد از خدافظی با مامانش که انگار خیلی خوشحال بود به سمت ماشین باباش رفت

اقای مین-مطمئن باش وقتی از در بزنیم بیرون گریه میکنه

یونگی لبخند کمرنگی زد نفس عمیقی کشید

یونگی-میدونم بابا به عمو گفتی بیاد دنبالم؟

اقای مین-گفت نمیتونه به جاش یکی از شاگرداشو میفرسته کیم نامجون

یونگی-باشه

سرشو به شیشه ماشین تکیه داد

اقای مین-عمو جومینت خیلی سرش شلوغه

یونگی-میدونم

جلوی در فرودگاه وایسادن اقای مین به یونگی کمک کرد وسایلشو باهم بردن

اقای مین-مراقب خودت باش یونگی به حرفای عموت خوب گوش بده و بزار بهت افتخار کنم

یونگی پدرشو محکم بغل کرد

یونگی-چشم

اقای مین-هر هفته برات یه مقدار پول میریزم

یونگی-نه بابا خودم کار پیدا میکنم

اقای مین-تا اون موقع که کار پیدا کنی

یونگی-چشم ممنون

اقای مین برای اخرین بار تنها پسرشو تو بغلش گرفت و بوسه ای به شونه یونگی زد یونگی با دیدن لرزیدن شونه های پدرش حلقه دستاشو محکم تر کرد

یونگی-بابایی گریه میکنی؟قول میدم زود زود بهتون سر بزنم

اقای مین-تو هنوز بیست سالت نشده اونوقت میخوای بری آلمان و دور از ما زندگی کنی حق بده نگرانت باشم

یونگی-نگران نباش بابا میتونم از پس خودم بر بیام

اقای مین-معلومه که میتونی

گلوش رو صاف کرد

اقای مین-باید بری خدافظ مین یونگی

یونگی-خدافظ بابا

دستشو برای پدرش تکون داد و به دور شدنش نگاه کرد لبخندی زد بلاخره به ارزوش رسید حالا میتونست سوار یه ماشین مسابقه بشه و مسابقه بده

💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜خب اینم داستان جدید که قولشو داده بودم سوپه:*) دوسش داشته باشید

L♡VE RACEWhere stories live. Discover now