اقای مین-یونگی یونگی یونگی یونگی یونگی یونگی یونگی یونگی
یونگی-به خدا بیدارم به انجیل بیدارم به مسیح بیدارم
اقای مین-یونگی یونگی یونگی
اخرین تلاششو یرای پنج دقیقه بیشتر خوابیدن کرد و بالشتشو گذاشت روسرش که یک دفعه با احساس سردی روی پوست کمرش از جا پرید
یونگی-چیکار میکنی بابا بیدارم دیگه نیازی به ریختن اب یخ رو کمرم نبود
اقای مین-پسر جون ما خدای این سیاه بازیاییم بلندشو یه ساعت دیگه پرواز داری
کشی به بدنش داد و با گریه الکی بالشت ابی کمرنگشو بغل کرد
یونگی-فقط یک ساعت دیگه بابا
این دفعه به جای پدرش مادرش جوابشو داد
خانوم مین-بلندشو مین یونگی
به مادرش که با مهربونیه هر چه تمام چمدون سنگین طوسیشو بیرون میبرد زیرچشمی نگاه کرد
یونگی-خودم میبردمش
خانوم مین-یکیو لازم داریم خودتو جمع کنه بلند شو دیگه خیره سر پاشو بهت میگم
دمپایی رو فرشیشو سمت یونگی پرت کرد
یونگی-اخخخخ بلند شدم
رفت تو دستشویی ابی به صورتش زد ودستی به موهای بلوندش کشید
خانوم مین-پشمای گوسفندتو شونه کن
یونگی-چشم
شونه سبزشو برداشت و اونو توی موهاش فرو برد وقتی موهاشو شونه کرد با ژل به اون ها مدل داد بیرون رفت
یونگی-صبحانه
خانوم مین-زهرمار داریم میخوری؟:)دیر شد تو راه یه شیر کیکی بخر کوفت کن
یونگی-عجله دارید من برما
اقای مین-پسرم میخوایم از تک فرزندی درت بیاریم بده؟
یونگی اروم به چهره قرمز مامانش خندید
یونگی-من نوزده ساله اینو میخوام نه بابا بدیش چیه اصن من رفتم
شلوار جین یخیش رو پوشید
یونگی-خب تی شرت چی بپوشم؟اووووم این خوبه
تی شرت سفیدشو بیرون کشیدو اونو پوشید گوشیش هنذفریش رو گرفت و بعد از خدافظی با مامانش که انگار خیلی خوشحال بود به سمت ماشین باباش رفت
اقای مین-مطمئن باش وقتی از در بزنیم بیرون گریه میکنه
یونگی لبخند کمرنگی زد نفس عمیقی کشید
یونگی-میدونم بابا به عمو گفتی بیاد دنبالم؟
اقای مین-گفت نمیتونه به جاش یکی از شاگرداشو میفرسته کیم نامجون
یونگی-باشه
سرشو به شیشه ماشین تکیه داد
اقای مین-عمو جومینت خیلی سرش شلوغه
یونگی-میدونم
جلوی در فرودگاه وایسادن اقای مین به یونگی کمک کرد وسایلشو باهم بردن
اقای مین-مراقب خودت باش یونگی به حرفای عموت خوب گوش بده و بزار بهت افتخار کنم
یونگی پدرشو محکم بغل کرد
یونگی-چشم
اقای مین-هر هفته برات یه مقدار پول میریزم
یونگی-نه بابا خودم کار پیدا میکنم
اقای مین-تا اون موقع که کار پیدا کنی
یونگی-چشم ممنون
اقای مین برای اخرین بار تنها پسرشو تو بغلش گرفت و بوسه ای به شونه یونگی زد یونگی با دیدن لرزیدن شونه های پدرش حلقه دستاشو محکم تر کرد
یونگی-بابایی گریه میکنی؟قول میدم زود زود بهتون سر بزنم
اقای مین-تو هنوز بیست سالت نشده اونوقت میخوای بری آلمان و دور از ما زندگی کنی حق بده نگرانت باشم
یونگی-نگران نباش بابا میتونم از پس خودم بر بیام
اقای مین-معلومه که میتونی
گلوش رو صاف کرد
اقای مین-باید بری خدافظ مین یونگی
یونگی-خدافظ بابا
دستشو برای پدرش تکون داد و به دور شدنش نگاه کرد لبخندی زد بلاخره به ارزوش رسید حالا میتونست سوار یه ماشین مسابقه بشه و مسابقه بده
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜خب اینم داستان جدید که قولشو داده بودم سوپه:*) دوسش داشته باشید
YOU ARE READING
L♡VE RACE
Fanfiction-میشنوم -همه چی با یه مسابقه شروع شد و -و - ومن عاشقت شدم کاپل:سپ((یونگی باتم))/نامجین ژانر:کمدی -اسمات-تقریبا ورزشی وضعیت: کامل شده