Part17

2K 354 16
                                    

با صدای کنار رفتن پرده و خوردن نور شدید خورشید تو چشماش خواست به بدنش تکون بده که متوجه شد یه جای گیر کرده چشماشو باز کرد و به هوسوکی که اونو بین دستا و پاهاش زندانی کرده بود زل زد با صدایی که از کنار پنجره شنید صورتشو برگردوند

جین-ظهرت بخیر یونگی بیدارت کردم

یونگی-هیونگ؟ساعت چنده

سعی کرد با تکون دادن خودش دستای هوسوکو از دور خودش باز کنه

جین-زور نزن حالاحالا ها اونجا گیری خوابش خیلی سنگینه ولی اگه تونستی بیدارش کن وسایلاتونو جمع کنه بریم

یونگی-کجا میریم؟

جین-کلن

یونگی-واقعا ؟؟

با خوشحالی به پسر بزرگتر که به سمتش میومد نگاه کرد ؟

هوسوک-هییسسسس

یونگیو محکمتر به خودش فشار داد و حلقه پاهاشو رو دور کمرش تنگ تر کرد

جین-اهوم واقعا خب منو نامجون داریم حاضر میشیم بهتره شما دوتا هم پاشید

از اتاق هوسوک بیرون رفت و اون دوتا رو باهم تنها گذاشت

یونگی-هوسوک

هیچ جوابی نشنید

یونگی-پاشو مو هویجی پاشو

هوسوک-چیه یونگی چته دیشب تا صبح نذاشتی بخوابم همش کلتو فرو میکردی تو کمرم ببین به خدا هیج روح و جنی وجود نداره

یونگی-مو هویجی پاشو  میخوایم بریم کلن پاشو

هوسوک-باشه یونگی من میرم حموم میشه از تو کشوی لباسام لباسامو واسم اماده کنی اگه برات زحمت نمیشه چند دست لباسم برام بگیر

یونگی-مگه من کلفتتم؟

هوسوک-ازت خواهش کردم بهت دستور ندادم

یونگی-منم قبول نمیکنم چون خودم کلی کار ریخته رو سرم

لبخندی به قیافه قرمز از عصبانیت هوسوک زد و از اتاقش بیرون رفت

هوسوک-کوچولوی روی مخ

از حموم بیرون اومد و وسایلشو جمع کرد

نامجون-اماده ای؟

هوسوک-اره یونگی کجاست؟

جین-نمیدونم میرم ببینم چرا نمیاد

از پله ها بالا رفت تا ببینه یونگی کجاست

یونگی-بن لطفا یه هفتس دیگع میتونی واسم ردش کنی

به یونگی که در حالی که لباساشو میچپوند تو ساکش  با تلفن هم حرف میزد نگاه کرد با لبخند سرشو تکون داده به سمت یونگی رفت لباسی که دستش بود رو از دستش گرفت و اونومرتب تا کردو بعد از اینکه هر چیزی که یونگی اونو تو ساک انداخته بود مرتب کرد زیپشو بست و به یونگی نگاه کرد که هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد

L♡VE RACEWhere stories live. Discover now