After Story (part 1)

14.6K 2.1K 264
                                    

پارت اول :احساس سینگل بودنم رو به قتل رسوندی!

کیم نامجون جدیدا احساس تنهایی میکرد.... درواقع خیلی احساس تنهایی میکرد.

شماهم اگه چهار تا دوست داشتین که به طور اتفاقی باهم قرار میزاشتن و یه زندگی رویایی لعنتی عاشقانه و پر از اتفاقات حال به هم زن داشتن، احساس تنهايي میکردین... قسم میخورم!

زندگی برای نامجون بعد از دبیرستان وارد یه روتین مزخرف از روزمرگی شد...کار...خونه...کار...و دوباره خونه.

به محض فارغ التحصیل شدنشون تهیونگ پیشنهاد داد که چطوره نامجون برای اون کار کنه، و در کمال تعجب پدر و مادرش موافقت کردن. اونها نمیخواستن پسرشون وارده حرفه حساس و خسته کننده بازیگری بشه.

و بعد از پنج سال.... نامجون اینجا بود.

به عنوان دست راست مدیر عامل و صاحب هفت درصد از سهام شرکت بزرگ کیم... احساس تنهایی میکرد.

با حسرت درامای رمنسی که از تلویزیون پخش میشد رو عوض کرد، ترجیح میداد اخبار ببینه به جای اینکه نداشته هاش تو صورتش کوبیده بشه.

البته در طی این پنج سال سعی خودش رو کرده بود. با افراد مختلف و گونه های متفاوتی سر قرار رفته بود... اما هیچکدوم دوام چندانی نداشت. طولانی ترین اونها یک سال پیش بود که دقیقا شش ماه و دو هفته طول کشید.

نامجون کم کم به این نتیجه رسیده بود که شاید مشکل از خودشه! 

.
.
.
.
.
.

درحالی وارد شرکت میشد سرش رو برای کارمند هایی که بهش احترام میذاشتن تکون داد. قهوه اش رو از روی میز منشی مشترک با رئیسش برداشت و اخمی به در بسته اتاق تهیونگ کرد.
_اقای کیم هنوز نیومده؟

_خیر قربان، ایشون تماس گرفتن و اطلاع دادن که یه کار فوری پیش اومده.

_که اینطور!

نامجون به اتاقش رفت و در رو بست. بعد از اینکه کیف و مدارک مهم جلسه امروزش رو روی میز گذاشت تصمیم گرفت با رئیسش تماس بگیره... کاری که در طول این 5سال داخلش ماهر شده بود.

پوزخندی به شماره تهیونگ زد و زمزمه کرد.
_که کار فوری داری ها؟!!!

مدیر عامل شرکت کیم بعد از چهار بار صدای بوق تلفنش رو جواب داد.
_  اگه این بار هم بگی شرکت اتیش گرفته باور نمیکنم نامجون!

نامجون اخمی کرد. پس روش متمدنانه اش هم جواب نمیده.

_ درواقع میخواستم بدونم دقیقا به چه دلیل لعنتی نمیخوای بیایییی!... الان ساعت هشته... و چهل و پنج دقیقه ی دیگه اون عوضی ها سالن جلسه رو پر میکنن.

تهیونگ چند لحظه مکث کرد تا جواب مناسبی پیدا کنه.
_اممم...میدونی...دلیلیش یکم پیچیدست... درواقع...

نامجون با کلافگی حرفش رو قطع کرد.
_فقط بگو الان داری چه غلطی میکنی جناب کیم!

_توفروشگاهتاقبلازاینمهکوکبیداربشهصبحانهمگردعلقشروبگیرم!

نامجون خیلی جدی به دیوار روبه روش نگاه کرد.
_خیلی خب،.... اصلا نفهمیدم.

تهیونگ از پشت خط اه کشید.
_ داخل فروشگاهم.

_و دقیقا چه غلطی میکنی؟
نامجون با خونسردی زمزمه کرد.

_ میخوام صبحانه مورد علاقه کوک رو درست کنم، میدونی که امروز قراره استراحت کنه و میخواستم قبل از بیدار شدنش میز رو اماده کنم...... و بعد به طرز عجیبی یخچال خالی بود!

نامجون حس میکرد از این همه رمنس بودن داره حالت تهوع میگیره.
_میدونی چیه... دیگه برام مهم نیست.... فقط سعی کن قبل از ساعت 9 اینجا باشی وگرنه خودم درخواست جلسه فوری برای عوض کردن مدیر عامل رو میدم.

و گوشی رو قطع کرد!
شاید نباید با رئیسش و از همه مهم تر دوست چندین سالش اینجوری صحبت میکرد، اما چند وقتی میشد که نسبت به چیز های کوچیکی که سینگل بودنش رو به رخش میکشید حساس شده‌ بود.....!

خوشبختانه تهدیدش اونقدر کارساز بود که رئیسش سر وقت به جلسه برسه و قرار داد جدیدو با موفقیت امضا کنه. و اون روز هم به خیر گذشت.

نامجون درحالی که با تهیونگ خداحافظی میکرد به سمت ماشینش رفت.
_فردا میبینمت!

_شب بخیر رئیس!


کمربندش رو بست و درحالی که از کنار تهیونگ که با در ماشینش در گیربود  رد شد و بوق زد.

نامجون با خستگی چشم هاشو مالید  و فرمون ماشین رو به سمت داخل کوچه اش چرخوند... با چیزی که دید با وحشت پاش رو روی ترمز گذاشت.

کمربندش رو باز کرد و با عجله پیاده شد .
_مگه زده به سرت روانی!

مردی که دقیقا وسط کوچه جلوش ایستاده بود و مثل عیسی مسیح دست هاشو باز کرده بود... نامجون چند ثانیه به عقلش شک کرد.

مرد جلو تر اومد و وقتی دقیقا نور ماشین به صورتش خورد، نامجون مطمئن شد که طرف یا خوده مسیحه یا یه نسبت‌ی باهاش داره...شایدم یه فرشته(؟)

با لکنت گفت_ن... نزدیک بود ب... بزنم ب..هت.

اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود."لعنت چرا انقدر غیر منطقی خوشگله"

اون مرد بهش نزدیک شد با شک و تردید پرسید.
_نامجون... کیم؟

_ اره؟
خودش هم یک لحظه اسمش رو فراموش کرد. و بعد نامجون تقریبا یخ زد وقتی چشم های مرد روبه روش آبی شد و با خشونت یقه کت اداریش رو کشید تا... اونو ببوسه!

اون  یه منحرف جنسی بود ،.... ولی نامجون داشت با لذت اونو همراهی میکرد!
فقط یک ثانیه از خودش پرسید
"چه اتفاقی داره میفته!"

___&___&____

Alpha[taekook] Where stories live. Discover now