Flash back_ Seoulباقی مونده ی اب بطریش رو سر کشید و در کوچیک و آهنی خونه رو هل داد...
از حیاط بهم ریخته ی مشترک با همسایه ی معتادشون که چند وقتی بود از سرو صدای دعوای همیشگیش با زنش خبری نبود رد شد و از پله های جلوی در پایین رفت... بوی وانیل و شکلات که بینیش رو پر کرد ناخواسته لبخندی زد...دستگیره رو چرخوند و وارد زیر زمینی که چندسالی بود خونشون به حساب میومد شد... مادرش این ساعت معمولا سرکار بود و تنها کسی که خونه بود بکیون بود که به محض تموم شدن مدرسه میومد اونجا
از وقتی چانیول کاراموز شده بود هیچکدوم مثل قبل بیرون خونه وقت نگذرونده بودن..._اومدی؟
بکهیون که نوری که از پنجره های باریک نزدیک سقف که تقریبا سرتاسر هال کشیده شده بودن روی صورت سفید شده با آردش افتاده بود با لبخند پرسید و چانیول همونطور که کوله ی مشکی رنگش رو روی تک مبل رنگ و رو رفته ی جلوی تلویزیون مینداخت با لحن شل و ولی جواب داد
_آره... چیکار میکنی؟!
بکهیون از فر کوچیک اشپزخونه ای که مرزش با هال مشخص نمیشد فاصله گرفت و مشغول جمع و جور کردن ظرفای کثیف از روی کابینت شد... آشپزخونه به اندازه ی کافی کوچیک و بهم ریخته بود و وقتی اون برای تمرین شیرینی پزی ازش استفاده میکرد عملا تبدیل به اشغالدونی میشد
_داشتم کیک درست میکردم...امروز دیگه خوب میشه مطمئنم
_دیروزم همینو گفتی
همونطور که چشمهاش رو میچرخوند گفت و هودیش رو از سرش بیرون کشید
_تو چیکار کردی امروز؟
_هیچی تمرین کردم
جوابای سرد چانیول بد توی ذوقش میزد ولی طبق عادت فقط لبخند زد و از روشون رد شد
_امروز با اقای گو حرف زدم
ظرفهارو داخل سینک گذاشت و به هال سرک کشید تا ببینه چان بهش گوش میده یا نه..
داشت جوراب هاش رو در میاورد...انگشتای پاش مثل همیشه زخمی و تاول زده بودن_میخوام خونه رو بفروشم
دست چان متوقف شد و نگاه متعجبش به سمت اون برگشت
_چی؟!
_اونجا خیلی گرونه...با پولش میتونیم یه خونه بهتر از این بگیریم و یه ماشین برای تو...حتی دیگه لازم نیست آجوما بره سرکار
_لازم نکرده...میخوای کاری کنی مادرم دوباره عصبانی بشه؟ اون خونه ی خودته به من مربوط نیست میفروشیش یا نه ولی حق نداری مارو گدا فرض کنی و..
_چی؟! چی داری میگی؟!
با لحن وا رفته ای وسط حرفش پرید و پیشبندش رو با عجله در اورد
VOCÊ ESTÁ LENDO
My baby shot me down
Fanfic🍁نام فیک: My baby shot me down 🍁کاپل: چانبک 🍁ژانر: رمنس، انگست، روزمره 🍁محدودیت سنی: +۱۸ همه ی زخم ها یک روزی خوب میشوند بعضی ها زودتر، بی درد تر ، بی هیچ ردی از بین میروند.. یک روز صبح که لباس میپوشی متوجه میشوی اثری از آن نیست. بعضی زخم ها...