🍁part 7🍁

2.6K 501 158
                                    


Flash back_ Seoul

پلکای سنگینش رو از هم فاصله داد ولی دوباره چند ثانیه بعد با خستگی روی هم افتادن نمیدونست کجاست یا اینکه چه اتفاقی افتاده دقیقا... فقط یادش میومد بعد از بیرون رفتن چان از اتاق متل برای کاری که نمیخواست به اون بگه، بی توجه به بدتر شدن حالش و بالا رفتن تبش خوابیده بود...چندتا تصویر محوهم داشت که نمیدونست درستن یا ن... اینکه که با سیلی های اروم چان از خواب بیدار شد و چان بعد از چند جمله که حتی یادش نمیومد چی بودن شروع کرد به عوض کردن لباسهاش و حالا.‌.

یبار دیگه پلک زد...یه بوی ازار دهنده زیر بینیش بود و اون تلاش میکرد بیاد بیاره بوی چیه...
روبروش یه سقف سفید رنگ بود که هیچ اطلاعاتی از اینکه الان کجاست بهش نمیداد... میخواست گردنش رو تکون بده و اطراف رو نگاه کنه ولی انگار تموم تنش خشک شده بود..

_باید بهم میگفتی اینقدر حالت بده

اول صدای اشنای چان توی گوشش پیچید و بعد چهره ی خستش جلوی دیدش قرار گرفت
دهنش رو باز کرد که چیزی بپرسه ولی سرفه هایی که ریه هاش رو به سوزش مینداختن شروع شدن... از صدای عجیب غریب سرفه هاش خودش هم تعجب کرده بود

_بیا..اینو بخور

دست چان زیر گردنش رفت و سرش رو بالا گرفت تا لیوان اب گرم رو به دهنش برسونه...
فقط چند قلپ خورد و وقتی نرم تر شدن گلوش رو حس کرد سرش رو چرخوند..

_حتما باید به خاطر عفونت میمردی تا دهنت رو باز کنی؟

بکهیون که دوباره سرش به بالش برگشته بود چیزی نگفت و فقط لبه های پتو رو محکم چسبید
به این فکر کرد که چانیول خودش بهتر از هرکسی اونو میشناسه و میدونه چقدر سریع سرما میخوره و اوضاعش خطرناک میشه... پس لازم نبود حتما چیزی بگه

نگاه حرصی چانیول چند لحظه رو صورتش موند و بالاخره با نفس عمیقی خم شد تا تخت رو براش تنظیم کنه.. با بالا اومد تخت و تقریبا نشستنش تونست اطراف رو دید بزنه... به نظر توی بیمارستان بود.. تخت سمت چپ خالی و تخت سمت راست یه دختر بچه رو روی خودش جا داد بود...

_باید این سوپه رو قبل اینکه سرد بشه بخوری

چانیول همونطور که سینی رو جلو میکشید گفت و اون بی حرف دستی به گردنش کشید... گرسنه نبود دلش میخواست دوباره بخوابه
پلکهاش هنوز سنگین بودن و هربار برای چند ثانیه تصویر جلوی چشمهدش تاریک و دوباره به زور روشن میشد

_نخواب!

با صدای جدی چان پلکهاش دوباره هشیار شدن و از هم فاصله گرفتن...به قاشقی که با دست چان توی کاسه سوپ میرفت نگاه کرد.. خودش میخواست بهش بده؟!

_صبحانه که نخوردی..غذایی که برات تو اتاق گذاشته بودمم نخوردی پس یعنی تقریبا یه روزه چیزی نخوردی

My baby shot me down Onde histórias criam vida. Descubra agora