Flash back_ Seoul
با دهنای نیمه باز جلوی تلویزیون نشسته و مات اجرای روبروشون بودن... جشنواره ها و فستیوال های اخر سال شروع شده و چانیولی که چند وقتی بود کاری به تلویزیون نداشت به محض اینکه به خونه میرسید به سمتش میرفت و عملا چندساعتی جلوش خشکش میزد...
_محشره...
بکهیون که دستهاش رو دور زانوهاش حلقه کرده بود و مثل اون به صفحه ی روبروش خیره شده بود بی اراده زیر لب گفت و چانیول بدون اینکه نگاهش رو اجرای گروه مورد علاقش بگیره تائید کرد
_یه چیزی بیشتر از محشر
نگاه بکهیون اروم به سمتش چرخید
_صداش آبیه...
چانیول بی اختیار خندید و موهاش رو بهم ریخت
_کم چرت بگو
_دوست داری شبیه اونا باشی؟؟
_صدام ابی باشه؟!
_میخوای جایی که اونا هستن باشی؟!
_نه!
فورا جواب داد و سرش به طرف بکهیون که با ابروهای بالا پریده نگاهش میکرد چرخید
_خیلی بهتر از اونا
بکهیون بلافاصله لبخند زد اما قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه صدای شسکتن شیشه هر دوشون رو از جا پروند
_چ..چی بود؟!
بکهیون همونطور که وحشت زده سرپا میشد گفت و تا کنار دیوارِ پشت سرش عقب رفت تا بتونه از پنجره های بالای دیوار روبرو، داخل حیاط رو ببینه
_چند وقتی بود سرو صداشون نمیومد
_حتما اون عوضی برگشته
در جواب چانیول که به سمت در خونه میرفت گفت و پشت سرش راهی شد
از پله های جلوی زیر زمین همونطور که سعی میکرد از پشت هیکل دراز چانیول بیرون رو دید بزنه بالا اومد ولی روی اخرین پله دست چانیول روی سینش نشست و عقب نگهش داشت_پر خرده شیشس پاهات زخم میشه
همونطور که به شیشه های پودر شده ی روی زمین نگاه میکرد گفت و سرش رو کمی چرخوند تا بتونه پنجره های خونه همسایه رو ببینه... تمام پنجره ها بدون شیشه بودن و حالا که دقت میکرد صدای یه گریه ضعیف هم شنیده میشد
با صدای باز شدن در خونه یبار دیگه هردوشون از جا پریدن ولی ظاهر شدن چهره ی خندون اجوما باعث شد نفس راحتی بکشن
_اوما
چانیول همونطور که به شیشه اشاره میکرد با صدای ضعیفی مادرش رو صدا زد و لبخند مهربون زن روبروش به محض دیدن وضعیت حیاط رفته رفته محو شد
_برگردید داخل...
همونطور که با قدمهای سریعش خودش رو به اونا میرسوند گفت و پسرا به اجبار دوباره از پله ها پایین اومدن... مادر چان همونطور که کفشهاش رو در میاورد در پشت سرش بست
VOUS LISEZ
My baby shot me down
Fanfiction🍁نام فیک: My baby shot me down 🍁کاپل: چانبک 🍁ژانر: رمنس، انگست، روزمره 🍁محدودیت سنی: +۱۸ همه ی زخم ها یک روزی خوب میشوند بعضی ها زودتر، بی درد تر ، بی هیچ ردی از بین میروند.. یک روز صبح که لباس میپوشی متوجه میشوی اثری از آن نیست. بعضی زخم ها...