قسمت پنجم - كم كم تندتر

1.6K 392 34
                                    

روزها تبدیل به هفته ها و هفته ها تبدیل به ماه ها شد. رابطه ی بکهیون و چانیول تغییری نکرد. اینجا و اونجا همدیگه رو دست انداختن، مخصوصا وقتی کسی اطراف نبود. بکهیون و زبون کوچولوی تیزش، همیشه اون دانشجورو سرگرم میکردن ولی نتونست اون پسر مو نقره ای رو از خودش دور کنه.

بکهیون چانیولو وقتی آخرین سال ارشد دبیرستان بود، شناخت. پسر جوونتر سالای آخر دبیرستانو میگذروند. چانیول از اون پسرا بود که همه میخواستن باهاش بخوابن، ولی هیچوقت پسری نبود که دلت بخواد عاشقش شی.

چانیول واقعا یه هیولا بود. میدونست چجوری یکیو اغوا کنه، باهاش بازی کنه و در آخر، وقتی حوصله ش سر رفت، بندازتش دور. اگه بخاطر کسایی که قبلا "همبازی"ش بودن، نبود، این شایعه پخش نمیشد. ولی تا جایی که بکهیون یادش میومد، چانیول اهمیت نمیداد. در حقیقت، از این توجه خوشش میومد.

دقیقا یادش میومد که چانیول چجوری توسط یکی از استادای مشترکشون، بهش معرفی شد. استادشون ازش خواست که برای امتیاز اضافه، به طور خصوصی به پسر جوونتر درس بده، چون نمره های چانیول داشتن شدیدا افت میکردن. اگه بخاطر اعتبار خونواده ش نبود، شاید از مدرسه پرت میشد بیرون.

بکهیون نوزده ساله، کاری که بهش گفته شده بودو بدون اعتراض انجام داد. به خودش یادآوری کرد؛ بخاطر امتیاز اضافه ست. و فقط تدریس خصوصیه، مطمئنا اونقدرام سخت نیست. ولی وقتی اولین روزشون رسید، فورا حرفشو پس گرفت.

چانیول مثل یه آتیش بزرگ بود و مهار نمیشد. هروقت شروع به توضیح دادنِ درس میکرد، فقط با زل زدن مسخره ش میکرد. با تمرینایی که بکهیون بهش داده بود، مثل یه شوخی رفتار میکرد و به بکهیون بدترین سردرد عمرشو میداد.

یه بار صبر بکهیون تموم شد و کتاب کلفتو کوبید روی میز:

-نمیشه یه بار فقط تمرکز کنی پارک؟!

توی کلاسی که استادشون بهشون برای آموزش، اجازه ی ورود داده بود، تنها بودن.

پارک چانیول هجده ساله بهش پوزخند زد:

-دارم تمرکز میکنم.

و چشمک زد:

-ولی نه روی این چیزای خسته کننده، روی لبات.

بکهیون برای یه لحظه، با پوچی بهش خیره شد و بعدش تصمیم گرفت. تمام وسایلاشو گذاشت توی کیفش، زیپشو بست و ایستاد تا اون لعنتیو تنها بذاره. ولی به محض اینکه از روی صندلیش بلند شد، یه دست جلوشو گرفت.

چانیول آه کشید:

-خیلی خب، ببخشید. تمرکز میکنم.

بکهیون که انگار قانع نشده بود، بهش چشم غره رفت.

پسر جوونتر نیشخند زد:

-قول میدم.

بکهیون بهش فرصت داد و در کمال تعجب، پسر جوونتر به حرفش عمل کرد. با دقت گوش میداد ولی بکهیون هنوزم میتونست حس کنه که داره دید میزنتش. هرچند وقتی ازش امتحان گرفت، نمره ی خوبش نشون میداد که قولشو نشکسته.

[Completed] •⊱ 'No' Is Not an Option ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ