قسمت هشتم - سوناتا

1.6K 342 17
                                    

-باورم نمیشه اون برادر دوقلوتو فروخته.

بکهیون یه لحظه نفسشو نگه داشت و بعدش پرسید:

-دیگه چی میدونی سهون؟ دیگه چی میدونی؟

پسر جوونتر میدید که چطور بکهیون با اشاره به دو قلوش، به وضوح داشت میلرزید. دستاش مشت شده بودن ولی مشت شدنشون جلوی لرزیدنشونو نمیگرفت. اولین بار بود که برادر ناتنیشو انقدر متزلزل میدید. انگار توی زمان و مکان اشتباهی اومده بود.

دوباره صداش کرد:

-هیونگ...

بکهیون نگاهش کرد، میتونست ترسو توی نگاهش ببینه. پسر جوونتر سرشو تکون داد و دست بکهیونو گرفت تا بهش دلداری بده. زمزمه کرد:

-نترس، من... من قصد ندارم بهت صدمه بزنم.

آب دهنشو قورت داد:

-من فقط... من فقط میخوام بدونی مهم نیست چی بشه، حتی با اینکه برادر خونیت نیستم، سمت تو ام.

با اینکه سالن استراحت خیلی شلوغ نبود، پسر بزرگترو نشوند روی مبل تا بتونن بدون جلب توجهای ناخواسته، صحبت کنن. بکهیون زمزمه کرد:

-بهش... بهش(زن) گفتی؟

پسر جوونتر سرشو تکون داد و حتی با فکرشم اخماش عمیقتر شد:

-نه. حتی اگه التماسمم کنه، نمیگم.

پوزخند زد:

-ببخشید ولی از مادرت خوشم نمیاد هیونگ. هیچوقت خوشم نمیومد. هر وقت تورو میبینه، روی واقعیش مشخص میشه. حال به هم زنه که مخالفش با من رفتار میکنه.

بکهیون ریشخند زد و اشکاش ناخواسته ریخت:

-تو پسر همسرشی، معلومه که میخواد جزء آدم خوبا حسابش کنی.

-عشق الکیشو نمیخوام. مادری که حتی نمیتونه برای بچه های خودش مادری کنه، نمیخوام.

بکهیون از حرفش خنده ی تلخی کرد. خاطره هاییو به یاد اورد که اجبارا سعی کرده بود فراموششون کنه، چون فقط باعث بدبختیش میشدن.

-وضعیتمون متفاوته.

به پشتی مبل تکیه داد:

-ما محصول کابوساشیم. خودش گفت.

سهون تقریبا داد زد:

-تقصیر تو نیست لعنتی!

بکهیون گفت:

-ولی ما بهاشو دادیم.

سهون به وضوح عصبانی بود و بکهیون هیچوقت انقدر کبود ندیده بودش. خوشحال بود که حتی با اینکه واقعا برادر نبودن، سهون بهش اهمیت میداد. وقتی کسی متوجه بشه که یه نفر میتونه بیشتر از فامیلای واقعیت، باهات فامیل باشه، واقعا ممکنه تعجب کنه.

بکهیون پا روی پا انداخت و اذیتش کرد:

-اوه بیخیال، قیافتو اونجوری نکن. اجزای جذاب صورتت خراب میشن.

[Completed] •⊱ 'No' Is Not an Option ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationOnde histórias criam vida. Descubra agora