قسمت دهم - ليريك

1.5K 333 15
                                    

چانیول همونجور که قول داده بود، گذاشت بکهیون قبل از رفتن به بیمارستان، یه هفته وقت داشته باشه. از وقتی فهمیده بود پسر بزرگتر از زخم معده رنج میبره، همه¬ش چیزای مربوط بهش رو سرچ میکرد. سعی کرد بفهمه چجوری اتفاق میوفته و برای تسکین دادن دردش، چیکار کنه. از دور بکهیونو زیر نظر داشت، ولی چون پسر بزرگتر خیلی توی قایم کردن احساساتش خوب بود، سخت بود بفهمه داره درد میکشه یا نه.

و چانیول از این خوشش نمیومد که بکهیون از قبل بهش نگفته بود.

میخواست پسر بزرگتر بفهمه که میتونه جلوش گاردشو پایین بیاره. لازم نبود یه قیافه¬ی قوی به خودش بگیره چون اگه احساس ضعف میکرد، چانیول مطمئنا دستاشو دورش حلقه میکرد. لازم نبود همه¬ی این بارهارو روی شونه¬هاش حمل کنه چون چانیول براش حمل میکرد. لازم نبود همه چیو قایم کنه.

ولی شاید این تنها کاری بود که بکهیون میتونست بکنه تا زنده بمونه و از این دنیا جون سالم به در ببره.

فهمیدن اینکه خودش یکی از اونایی بود که باعث شده بود بکهیون کنترلشو از دست بده، خیلی میسوزوندش. اینکه باعث شده بود بکهیون بره جایی که هیچکس دستش بهش نمیرسید و نمیتونست از روی صخره بکشتش پایین. تمام کاری که بکهیون میتونست بکنه تا نیوفته، این بود که صخره ی تیز رو بگیره. اجازه داده بود دستاش خون بیاد، بریزه روی صورتش تا تبدیل به اشکای موقتی شه. حتی وقتی خیلی خسته بود هم سعی میکرد قوی باشه.

و چون خیلی سعی میکرد جلوی فرو ریختن خودشو بگیره، یادش رفته بود که از خودش مراقبت کنه.

چانیول نمیتونست صبر کنه تا فردا شه. نشستن و نگاه کردن به بکهیون که مثل همیشه راه میره و حرف میزنه، باعث نمیشد آرامش داشته باشه.

از اونموقع، تصویر بکهیون که روی تخت بیمارستان دراز کشیده، بیهوشه و نزدیک مرگشه، دست از سر چانیول برنمیداشت. با دونستن این که هنوز میتونست رابطه شونو نجات بده و همه چیو درست کنه، نمیخواست دوباره گذشته رو تجربه کنه.

ولی انگار که جهان میخواست بیشتر تنبیهش کنه، باید شاهد چنین چیزهایی جلوی چشماش میبود.

و احتمالا، بیشتر از دیدن تصویر بی جون بکهیون توی حموم، سراغش میومد.

بکهیون وسط درس دادن بود که چانیول متوجه شد اون استاد صحبتشو متوقف کرد و سریع بطری آبشو برداشت. از صورتش مشخص بود که چقدر سخت داره تلاش میکنه تا دردو آروم کنه. از سر جاش بلند شد ولی یه چشم غره از سمت پسر بزرگتر باعث شد تکون نخوره. از سوالای آرومی که دانشجوها از استادشون میپرسیدن، مشخص بود که کل کلاس هم نگران بودن.

بکهیون بیخیالش شد و سعی کرد برگرده سراغ درس دادنش ولی تعادلشو از دست داد. وقتی بکهیون تقریبا افتاد، بعضی دخترا از ترس جیغ زدن. تونست گوشه ی میزو نگه داره ولی وقتی خون سرفه کرد، نتونست جلوی دهنشو بگیره.

[Completed] •⊱ 'No' Is Not an Option ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora