قسمت هفتم - كشش

1.6K 369 36
                                    

بوی پنکیک تازه پخته شده چانیولو از خواب سبکش بیدار کرد. اولین چیزی که متوجه شد، این بود که روی تخت اتاق مهمان دراز کشیده و یه پتو روی بدنشه. انگار دیشب اینجوری خواب رفته بود. ولی وقتی فهمید بکهیون دیگه توی اتاق نیست، وحشت کرد.

با قدمای بلند از اتاق بیرون رفت و میخواست اسم پسر بزرگترو صدا بزنه که توی آشپزخونه دیدش که پشت کرده. رفت طبقه ی پایین و نگاهش کرد که داشت پنکیکارو میچرخوند و بعدش توی بشقاب میذاشت.

وقتی بکهیون بدون هیچ حرفی بشقابو روی کانتر گذاشت، چانیول یکم خجالت زده شد و زمزمه کرد:

-مجبور نبودی اینکارو بکنی...

بکهیون آه کشید و کار آخرین پنکیکارو هم تموم کرد:

-فقط آبمیوه یا قهوه تو بیار، یا هر چی که میخوای باهاش بخوری، بعدش بخور.

بعدش در حالی که شربت غلیظ افرا توی یه دستش بود، کنار پسر مو نقره ای نشست.

-میخوای؟

چانیول سرشو تکون داد و بعدش پسر بزرگترو نگاه کرد که یه عالمه شربت روی پنکیکش ریخت.

-تنها چیزی بود که توی یخچال دیدم، امیدوارم مشکلی نداشته باشی.

بکهیون شروع به خوردن از بشقاب خودش کرد.

چانیول در حالی که با یادآوری دخترش لبخند میزد، گفت:

-مورد علاقه ی یومی بود. مورد علاقه ی منم شد.

بکهیون شونه بالا انداخت:

-بچه سلیقه ی خوبی داشته. پنکیک یکی از بهترین چیزاییه که تا حالا اختراع شده.

چانیول خندید:

-تو همه جور کیکی دوست داری.

بکهیون چشماشو چرخوند ولی جواب نداد. مگه میشد انکارش کرد؟

چند دقیقه توی سکوت گذشت، صبحونه شونو تموم کردن و بکهیون یه لیوان آب از یخچال پشت سرش برداشت. چانیولم قهوه شو درست کرد.

بعد از یه مدت، بکهیون گفت:

-میدونی، من همیشه میگم تو یه عوضی بی مسئولیتی، چانیول.

چانیول سرشو بالا اورد و لبخندی از سرگرمی، بهش زد. بکهیون نادیده گرفتش و جای دیگه ایو نگاه کرد.

-ولی کاری که اونموقع کردی، یومی رو توی زندگیت قبول کردی، شجاعانه ترین کاری بود که یه مرد میتونه انجام بده.

چانیول تقریبا چنگالشو انداخت و سر جاش خشکش زد.

-به هم زدن با من کار درستی بود. اونموقع بهترین تصمیم بود، پس حتی فکرشو هم نکن که اشتباه کردی.

حالا نگاهش به طرز ثابتی روی پسر جوونتر بود:

-زندگی انتخابای سختی رو جلومون میذاره و چیزی که اونموقع پیش روت بود، قلبتو امتحان کرد. ممکنه شکسته باشتت ولی به دخترت فکر کن چانیول. تمام عشقتو بهش دادی. حتی بدون مادرشم چیزی کم نداشت چون تورو داشت. شاید زود این دنیارو ترک کرده باشه، ولی یادت باشه اون سه سالی که با تو گذروند، انقدر با ارزشه که یومی افتخار میکنه هر جا که هست برای بقیه تعریف کنه.

[Completed] •⊱ 'No' Is Not an Option ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationOù les histoires vivent. Découvrez maintenant