قسمت سوم - هم صدايي

1.7K 406 25
                                    

خیلیا تا الان متوجه شده بودن که انگشتای بکهیون موقع تایپ چقدر سریعن. به هر حال، این چیزی نبود که بخواد بهش افتخار کنه. فقط اثرات جانبیِ کارش بود. هر چند که این مهارت بعضی موقعا به درد میخورد. درست مثل امروز، داشت ثانیه هارو شکار میکرد تا ساعت 12 بشه. باید ده دقیقه قبلش برنامه ی این درسو تموم میکرد و از دفتر استاتید خارج میشد وگرنه...

-بکهیون میشه یه ثانیه بیای اینجا لطفا؟

بکهیون از درون نالید، کف دستشو روی صورتش کشید و لپ تاپشو بست. عالیه جونگین، زمانبندی خوبی بود.

هماهنگ کننده ش درمورد چیزای همیشگی و چیزایی که برای پایان ترم نیاز داشتن، باهاش صحبت کرد. همچین لیدر پرکاری بود، به این زودی پرونده های لازمو بررسی میکرد تا در آینده نخوان هول هولکی انجامش بدن.

بعدش دوباره نشست روی صندلیش، ساعت دیجیتالی روی میزش با درخشش زیادی ساعت 12 رو بهش اعلام کرد. همراه باهاش، ساعت دانشگاه زنگ خورد و بکهیون برای یه دقیقه، با شکست به پشتی صندلیش تکیه داد. با فکر به اینکه اگه بخواد اینجوری باشه، هیچ کاری تموم نمیشه، پوشه و ماژیکشو برداشت، ایستاد و صندلیشو هول داد سمت میزش. مستقیم رفت سمت در و حتی یه نگاه خشک و خالی هم به تازه وارد مو نقره ای قد بلند، ننداخت. از کنارش رد شد، قصد داشت مثل چند روز گذشته، نادیده ش بگیره و دوباره، چانیول با کله شقی پوشه و ماژیکو از دستش گرفت.

سکوتو شکست:

-برنامه ت خیلی داغونه. الان باید وقت ناهار باشه ولی تو اینجوری ای، کلاس داری.

بکهیون داشت جلوش راه میرفت، چانیولم سعی نمیکرد بهش برسه. همیشه یه قدم پشتش بود و مثل سگ قلاده دار، بکهیونو دنبال میکرد.

بکهیون بی احساس گفت:

-برنامه ی من به تو ربطی نداره.

و رفت سمت پله ها. البته چانیولم دنبالش رفت.

چانیول پوشه رو باز کرد و برگه های پرینت شده ی مرتب داخلشو چک کرد:

-ربط داره.

بکهیون بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه، گفت:

-قبل از اینکه با اون ماژیک بزنم توی چشمت، پوشه رو ببند.

چانیول پوزخند زد و کاری که بهش گفته شده بودو انجام داد.

از اون شب، بکهیون چانیولو همه جا میدید، واقعا. زمان کمی طول کشید تا الگوی استراحت بین کلاسا و وقت ناهار اون تازه واردو متوجه بشه. پسر جوونتر هیچوقت کاری خارج از حد و حدودش نکرد، مثلا ببوستش و وارد خوابگاه استادا بشه. به جاش، دقیقا جلوی در کلاسای بکهیون وایمیستاد و منتظرش میشد تا بیاد بیرون.

بدون هیچ حرفی، همیشه چیزایی که دست بکهیون بودو از دستش میقاپید، هروقت که اون استاد سعی میکرد پسشون بگیره، از عمد بالا میبردشون و از دسترسش خارجشون میکرد. چند باری این اتفاق افتاد، در آخر بکهیون بیخیال شد و گذاشت چانیول کاری که میخواد، بکنه.

[Completed] •⊱ 'No' Is Not an Option ⊰• (ChanBaek) Persian TranslationWhere stories live. Discover now