صدای زنگ در توی سالن پیچید و جیسو که نسبت به بقیه به در نزدیک تر بود، سمتش رفت تا درو بازش کنه. از شدت ضربه هایی که به در میخورد معلوم بود کسی که پشت دره کار خیلی مهمی داره. قفلای درو یکی یکی باز کرد و با چرخوندن دستگیره بازش کرد.
"جیسو"
با باز شدن در و دیدن صورت آشنای اون پسر، برای چند لحظه جلوی در خشکش زد. حتی صدا زدنش هم نتونست اون رو به خودش بیاره.
"جیسو!" سهون دوباره صداش زد و دخترک بدون این که چیزی بگه بلافاصله از چهارچوب رد شد و درو بست تا بقیه اون پسرو نبینن، "تو اینجا چیکار میکنی؟" سعی کرد داد نزنه اما بقدری هل شده بود که نتونه با لحن آرومتری حرف بزنه. نگاهشو روی صورت سهون گردوند. موهای صاف و مشکی رنگش بخاطر عرق به پیشونیش چسبیده بودن و رنگش کاملا پریده بود.
منتظر جوابش بود. واقعا کنجکاو بود بدونه چرا وقتی میدونه با برگشتنش چه اتفاقی قراره بیافته بازم برگشته بود. شاید اتفاقی برای بکهیون افتاده بود. نگران تر شد، "حال بکهیون خوبه؟" جیسو پرسید اما قبل از این که به سهون فرصت جواب دادن بده پرسید، ناخواسته دستشو گرفت. سهونم نگاهی به اتصال دستاشون انداخت و چشماشو بست تا نفساشو آرومتر کنه.
دیشب که به خونش برگشته بود و اون نامه رو دیده بود، از همون موقع تا الان داشت کل خیابونارو میگشت و آخر سرم اومده بود اونجا؛ واقعا هیچ جمله ای برای توصیف حالش وجود نداست. اون قرار بود مراقب بکهیون باشه و حالا اون پسر با فکر این که یه سر بار برای اونه ترکش کرده بود. در حالی سهون مطمئن بود بکهیون بجز خونه اون جای دیگه ای نداره که بره و کس دیگه ای رو نمیشناسه. بدون شک دووم نمی آورد و این سهون رو دیوونه تر میکرد.
"جی-جیسو" سعی میکرد توضیح بده اما واقعا نمیدونست چطور باید شروع کنه، "بکهیون- رفته. از پیشم رفته." بلافاصله دستشو داخل جیبش برد و اون تیکه کاغذ مچاله شده رو بیرون آورد. سریع بین دوتا انگشت بازش کرد و به جیسو داد.
دخترک اول شوکه شد اما همین که نامه رو گرفت و شروع به خوندنش کرد، تازه تونست حال و وضعیت سهون رو درک کنه. نگاهی به چشمهای نگران و البته خسته سهون انداخت. خواست چیزی بگه که صدای آشنایی نظر هردو رو به خودش جلب کرد، "تو اون کاغذ چی نوشته؟" سر هردو بلافاصله سمت صدا برگشت.
کای همونطور که از طرز نگاهش مشخص بود نصف ماجرارو فهمیده پرسید و بهشون نزدیک تر شد. بدون هیچ اخطاری تیکه کاغذو از دست دخترک کشید و شروع به خوندن کرد.
هردو ترسیده بودن؛
جیسو بخاطر این که نمیدونست واکنش کای به حضور سهون چیه و سهون که نمیدونست واکنشش به گم شدن بکهیون چی میتونه باشه!⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆⋅ׁ⋆
"دیگه دارم دیوونه میشم!!!!" صدای دادش پسری که نیم ساعت درحال تماشای رژه رفتن هاش بود رو از جا پروند.
"اون از اون یکی توله اینم از این یکی" پشت بند حرفش دوباره داد زد و سمت سهون برگشت، "قبلا هیچ وقت حرف رفتن نمیزد؟ راجب کسی چیزی نمیگفت؟" با تن صدای بالایی پرسید و سهون فقط به نشونه نه سر تکون داد. اما سوالی که ذهنشو مشغول کرده بود این بود که ، منظور کای از 'اون یکی توله' دقیقا کیه!
کای مثل فرفره وسط اتاق میچرخید و هر از گاهی سر اون بتای بیچاره هوار میکشید. جو دقیقا به همین سنگینی بود که با تقه ای که به در خورد هم حواس خودش هم حواس سهون سمت در برگشت.
"کیه؟" همین جمله کافی بود تا دستگیره در بچرخه و صورت گردی با موهای بلوند از پشت در ظاهر بشه، "هیونگ؟" چانیول بود. قبل از این که وارد اتاق شه نگاه گذرایی به داخل اتاق انداخت و با دیدن سهون حسابی جا خورد.
"تو؟" چشمهای درشتش گردتر شده بود و سهون دروغ نمیگفت اگه با تمام وجود داد میزد از اون آدم و اون قیافه و اون چشمهای ورقلمبیده متنفره! اخماش ناخودآگاه تو هم گره خوردن، اما قبل از این که چانیول بتونه جوابی به این رفتار بی ادبانه ش بده، کای خودشو بین اتصال چشمی اون دوتا قرار داد.
"کاری داشتی؟" لحنش به طرز عجیبی آروم تر شده بود. طوری که سهون یه لحظه فکر کرد مخاطبش یه بچه ی ۴-۵ ساله ست نه یه عوضی ۱۸ ساله.
"عاممم، دارم میرم بیرون. میخواستم ببینم تو نمیای؟" چانیول همونطور که نمی از بدنشو پشت در قایم کرده بود پرسید.
"بیرون منتظر باش لباسامو عوض میکنم بیام. فقط ده دقیقه، باشه؟"
"باشه هیونگ" در اتاق بلافاصله بسته شد و صدای قدمایی که دور میشدن نشون میداد آلفای جوونتر از اونجا دور میشه، "تو این هیجده سالی که بدنیا اومده هیچ وقت ندیدم اینقد باهاش نرم حرف بزنی" سهون بالاخره جرات کرد یچیزی بگه. چون این بار واقعا نمیتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره. کای برگشت و سهون بلافاصله متوجه تغییر حالت چهره ش شد. بنظر غمگین می اومد.
"اون مریضه..."
"چی!؟" با تعجب پرسید. هر چقدر هم از اون پسر و خانواده ش متنفر بود، هیچ وقت دوست نداشت همچین خبری رو بشنوه.
"یه هفته ست تو خواب راه میره." سهون تایی به ابروش داد، این که مشکل خیلی خاصی نبود. اما کای ادامه داد: "یه هفته ست وقتی میخوام باهاش حرف بزنم مثل مجسمه زل میزنه تو چشم هام و انگار هیچی نمیفهمه. یه هفته ست که هرشب داره که داره کابوس میبینه. یه هفته ی لعنتیه که نمیدونم مشکلش چیه و این داره نابودمون میکنه" عاجزانه جمله آخرش رو داد زد و برای کنترل خودش هم که شده موهاشو توی مشتش گرفت. سمت کتش که به رختکن آویزون بود رفت و برش داشت.
نمیخواست واکنش سهونو ببینه. متنفر بود از این که ببینه یکی ضعیف تر از خودشون برای اون و خانواده ش دل میسوزونه. سمت در رفت و خواست دستگیره رو بچرخونه اما سهون جلوشو گرفت.
"منم باهاتون میام" لحنش سوالی یا خواهشمندانه نبود. از این لحن خوشش نمیومد، بهش عادت نداشت. اما حوصله جر و بحث هم نداشت. بدون این که برگرده، با تکون دادن سرش موافقت کرد و از اتاق بیرون رفت.
YOU ARE READING
🍑 𝑩𝑰𝑻𝑪𝑯 🍑
Fanfiction─بکهیــون؛ امگــای ۱۷سالــهای کـه وارد عمــارت پــارک میشــه. چــی میشـه اگـه بـا بـوی فرومــون یـهآلـفـا وارد اولیـن دوره هیتـش بشــه و درحالــیکه مـیدونـه داشتـــن رابــطه بـا یـهآلـفـا تو یه همچیـن شرایطـی باردارش میکنــه امـا بیخیـال قضیـه ن...